من نمیدونم الان و این لحظه به شما چی میگذره. تب و تاب چه چیزی آرامش شب جمعه شما رو داره بهم میزنه که دارین این متن رو میخونین. اینکه آیا هنوز فاز یلدا و پاییز تو قلبتون مونده یا دارین با خودتون کلنجار میرین که کدوم آهنگ حس و حال کریسمسی بیشتری بهتون میده یا حتی در یه شب سرد سوزناک دارین کارهاتون تو سال 2019 رو جمعبندی میکنین و برای دههی جدید آماده میشین. شاید هم زمزمهی پرتکرار قطعی اینترنت و عادت کردن به اون شما رو تو هپروت دنیای اینترنت و الان تو ویرگول بلاتکلیف نگه داشته، نمیدونم. (با توجه به شرایط اخیر نمیخوام هم بدونم!)
باور بفرمایین یا نه، ما برای گردش دنیامون دور خورشید، هفته و ماه و سال تعیین کردیم که بخوایم به بیهودگی این تکرار ملالآور شب و روز معنی بدیم. معنیهایی که خیلیهاشون رو هم نمیفهمیم چی میگن، نمیدونیم یلدا و کریسمس و سده واسه چی ساخته شدند (یا حتی خورشیدگرفتگی امروز صبح چه معنایی به جز گذر ماه از خورشید میتونه داشته باشه!) و فقط با دیدن پز دادن این و اون از روز و شبهایی کاملن معمولی تلاش میکنیم که اون پز دادن رو به سبک خودمون بازنشر بدیم. تازه مسئله اونجا نیستش که این کارها علایقمون رو ارضا میکنن یا نه، مسئله اینه که نمیدونیم اصلن این علاقههای بیهوده چی هستند و از کجا پدید میان و با چه معیاری به انگیزههای موقت ذهن ما تبدیل میشن.
سرتون با ترس از قطعی نت گرم باشه، یا با جذابیتهای بیسروته تلویزیون و بقیه جعبههای جادویی دنیای ما، یا با صداهای بیجان ترانههای تکراری، یا حتی با رگبار پراکنده افکار، دنیا پیش میره و این ماییم که در اون خسران دائمی غلت میزنیم و خیلیامون جز غر زدن کار دیگهای از دستمون برنمیاد. دغدغهمندیم ولی بدون قدرت. و به همون دلیلی که تمام واژههایی که قبل از «ولی» و «اما» میان، بیمعنا هستند، میفهمیم که عملن چیزی به نام دغدغه هم نمیتونه وجود داشته باشه. این ماییم و اقیانوس تنهایی خودمون (و شاید چند انگیزه برای شنا کردن در این اقیانوس) در باقیمانده ایامی که در این دنیا داریم.
قربونش برم این دنیا همه چی رو برای توسعه پایدار اقتصادی خودش یکبارمصرف کرده، حتی انگیزهها رو! انگیزههایی که هر بار در قالبهای متفاوت و شگفتآوری جلوی ما ظاهر میشن. در هیبت انسانهای زیباروی و خوشسخن و لبخندزنان (و اکثراً مزین به پوشش زیبای دروغ)، یا تصویرهایی از موفقیت ظاهری، مرگهای قهرمانانه، شجاعتها و تهورهای تهی، آرمانهای مستانه و موهومی، یا هر چیزی که بتونه مغزهای خالی از خرد ما رو با خودش همراه کنه که بتونه از توش برای خودش نفع و ترقی ایجاد کنه. هرچند هنوز کلامهایی از دنیای قدیم پیدا میشه که بخواد تمام پردههای تزویر رو بدره و به من و شما این درس رو بده که برای پر کردن جیب و دهن این و اون زنده نباشیم، هر چند نمیتونیم کلن این بخش رو حذف کنیم (از عهده من و شما خارجه!) ولی خب میشه حداقل یه کم بیشتر برای مهمترین شخص زندگیمون وقت بذاریم.
حرفهام شاید میخواست 300 خط دیگه ادامه داشته باشه ولی همین جاها باید فرود بیاد. همین جاهایی که باید از خودمون بپرسیم تو این یه سال چه کردیم. با خودمون چه کردیم. با نزدیکان و عزیزان و پیران و جوانان دوروبرمون چه کردیم. و تو این مدت کوتاه و بلند شدن روز و شب مسیر زندگی رو به کجا برده. و با بقیه داستان چه میخوایم بکنیم. شاید هم این شبها وقتش نباشه که انقده سوالهای گیج کننده از خودمون بپرسیم؛ شاید فقط لازمه امیدوار باشیم که سالمون کمتر ترسناک باشه. نمیخوایم خوب و شاد و خفن و عالی و بهترین و چه و چه باشه، خسته شدیم از بهترین بودن. شاید فقط لازمه که باشه. پیش بیاد. یه سال لعنتی دیگه مثل بقیه سالها. هر دردی هم که میخواد داشته باشه، به جهنم! ولی خب، برا خودمون باشه. برای خود خودمون، با تمام قوتها و ضعفهامون، با تمام کژی و کاستیهامون، با تمام چیزی که هستیم، برای دنیایی که قراره توش یه بار باشیم و با انتخابهای کوچیک و بزرگمون به اندک لحظههای «بودن»مون وزن بدیم.