به خواسته دوستی که گفتند که بخش هایی از کتاب رو جهت آشنایی با شیوه ترجمه قرار بدید، بخش هایی رو که در اصل پشت سه جلد کتاب قرار گرفتند رو براتون می گذارم.
به دگنی نگاه کرد و پاسخی نداد. سپس گفت: «من سیگار رو دوست دارم خانم تاگارت. از فکر کردن درباره آتش در دست یک انسان خوشم میآد. آتش، یک نیروی خطرناک که در سرانگشتان او رام شده. من همیشه تعجب میکنم از ساعتهایی که یک انسان در تنهایی مینشینه و به دود سیگار نگاه میکنه و فکر میکنه. تعجب میکنم که چه چیزهای مهمی از اون ساعتها در میآد. وقتی که انسانی فکر میکنه، یک نقطه آتش در ذهنش زنده است، و اینکه یک نقطه در حال سوختن هم به نشانه تجلی اون در دستش باشه، جالبه.»
فرانسیسکو با صدایی کاملاً آرام گفت: «آقای ریردن، اگه اطلس رو میدیدین، غول بزرگی که دنیا رو روی شانههاش نگه داشته، اگه میدیدین که او ایستاده، خون داره از روی سینههاش به پایین سرازیر میشه، زانوهاش خم شده، بازوانش داره میلرزه، اما هنوز سعی داره دنیا رو با آخرین زورش بالا نگه داره و هرچه بیشتر تلاش میکنه دنیا بر روی شانههای او بیشتر فشار میآره، بهش میگفتید که چه کار کنه؟»
«بله ... بله، احساس میکنم که هیچ شانسی برای وجود من نیست، اگر اونها وجود دارن ... هیچ شانس، مکان یا دنیایی که من بتونم باهاش کنار بیام وجود نداره ... من نمیخوام این احساس رو داشته باشم، مدام اون رو به عقب میرونم، اما داره نزدیکتر میشه و میدونم که جایی برای فرار ندارم ... نمیتونم توضیح بدم که این احساس چهطوریه، نمیتونم اون رو درک کنم و این هم بخشی از وحشته که نتونی چیزی رو درک کنی، اینطوریه که انگار ناگهان تمام دنیا نابود شده، اما نه به وسیله انفجار، انفجار یک چیز سخت و صلبه، بلکه نابود شده به وسیله ... یه جور سیالیت وحشتناک ... انگار که هیچ چیز دیگه صلب نیست، هیچ چیز دیگه شکل خودش رو نداره و میتونی انگشتت رو در میان یک دیوار سنگی فرو کنی و اون سنگ تکون میخوره، مثل ژله، و کوهها میلغزن و ساختمانها مثل ابرها اشکالشون رو تغییر میدن و این پایان دنیا خواهد بود، نه آتش جهنم، بلکه چیزی لزج و چسبناک.»