«چنین گفت زرتشت» قصهی پیامبر کهنسال ایرانیست که از کوه برگشته و به میان مردم میرود. برای چه میرود؟ برای توضیحِ ایدهی ابر انسان!
فردریش نیچه اگر میخواست تنها با یک کتاب نام خودش را جاودانه کند، همین کتاب بود. نوشتههای بیزمان و بیمکان؛ برای همهکس و هیچکس.
کتاب به زبانی فصیح نوشته شده که به نظرم داریوش آشوری هم به خوبی از پس ترجمهی آن برآمده؛ رنگ و بوی متون سخت فلسفی را ندارد و خواننده را با حسی خوش و البته یک پتک به دنبال خودش میکشد. پتک برای آنکه کتاب راجع به شکستن لوحهای کهنه و جدید است و برانداختن نظامهای فکری قدیم. آنچه نیچه عامدانه سعی میکند از آن دوری کند، ساختن یک نظام جدید است. فکر میکنم همین است که پراکندگی موعظهها و گاه ضد و نقیض بودنشان را توضیح میدهد.
همه این جملهی معروف نیچه را شنیدهایم:
خودت باش.
و انگار که این خود بودن در هیچ چهارچوب جهانشمولی جای نمیگیرد. به همین خاطر است که نیچه با پتک راه افتاده و چنان پیامبری، بتها را میشکند.
چنین گفت زرتشت سفری است همراه با زرتشت در چهار فصل. در سه فصل نخست، موعظههای او را برای مردم میشنویم. ابتدا مردم عادی و چون متوجه میشویم که آنها نمیفهمند و اهمیتی هم نمیدهند، زرتشت به سراغ دیگران میرود.
در فصل چهارم اما شاهد جشن و سروریم. جستوجو برای یافتن ابر انسان؛ رسیدن زرتشت به آن و بعد رها کردن آن.
احتمالا سختترین کار عالم نوشتن خلاصهای بر چنین گفت زرتشت باشد؛ چرا که نیچه اعتقاد داشت جملات قصار است که آدم را جاودانه میکند. کتاب هم سراسر قصار است و رازگونه.
چیزی که تو رو نکشه، قویترت میکنه.
انسان موجودیست که بر آن چیره باید گشت.
انسان ذاتا فرمانبرداره، اگر از درونت فرمان نبری، الزاما از آدمهای دیگه فرمان میبری.
نیچه حافظ این ایدهست:
بشر رو ما باید به قلهها رهنمون کنیم؛ از دغدغههای نازل جدا شویم و بر قلهها سیر کنیم. بادها اینجا شدیدتر، دردناکتر؛ اما ابر انسان با شادابی درونیش به پیش میره.
اگر از کسی متنفر باشیم، رحم بیش از اندازه داشته باشیم، بردهی قدرت باشیم؛ اینها فرو افتادن در باتلاقهاست. در ورای کوهها و قلههاست که ابر انسان به نسلهای دیگر میاندیشد؛ به جاودانگی و استحکام.
نیچه تصویری از ورای مفاهیم خوب و بد میکشد. فردیت ما جایی ورای این دو است.
چنین گفت زرتشت از آن کتابهاییست که بعد از آن هرگز آن انسان سابق نخواهید بود. پتکی که بر روان و وجدان ما فرود میآید یا ما را از پا میاندازد یا آزادمان میکند.
در زیر بخشی از کتاب را میخوانیم:
«هر که بسیار میآموزد، خواهشهای تند را همه از یاد میبرد.» امروز در همهی کوچههای تاریک چنین زمزمه میکنند.
«فرزانگی مایه خستگیست؛ همهچیز را ارجی نیست؛ تو را خواهشی نباید!» این لوحِ نو را بر سر بازارها آویخته یافتهام.
برادران، بشکنید، بشکنید، این لوحِ نو را که از جهانِ خستگان و واعظان مرگ و نیز زندانبانان آویختهاند. بدانید که این همچنین موعظهی بندگیست:
آنان از آنجا که بد آموختهاند و بهترین چیز را نیاموختهاند و همهچیز را بسی زود و بسی شتابناک آموختهاند؛ آنان از آنجا که بد خوردهاند، معدهشان آشوب شده است.
زیرا جانشان معدهی آشوب شدهایست که اندرزِ مرگ میگوید. زیرا به راستی برادران، جان نیز معدهایست.
زندگی چشمهی لذت است. اما بهرِ آنکس که از دروناش معدهی آشوب شده، این پدر رنج، سخن میگوید، چاهها همه زهرآگیناند.
دانایی مایهی لذت شیر ارادگان است. اما آنکه خسته گشته است به ارادهی دیگران است و بازیچهی هر موج.
سرنوشت مردم ناتوان همواره چنان است که در راه خود گم میشوند و سرانجام خستگیشان میپرسد: «چرا میباید راهی در پیش گرفت؟ همهچیز یکسان است!»
چنین موعظهای در گوش ایشان خوشآیند است: «هیچ چیز را ارجی نیست! تو نباید بخواهی!» اما این موعظه به بندگیست.
برادران، زرتشت، چون بادی تازه و توفنده بر همهی خستگانِ راه فرا میرسد و بسی بینیها را به عطسه میاندازد!
دمِ آزادم نیز از خلال دیوارها به درون زندانها و جانهای زندانی میوَزَد!
خواستن آزادی بخش است؛ زیرا خواستن همانا آفریدن است: من چنین میآموزانم! و شما جز برای آفریدن نمیباید بیاموزید!
و نخست، آموختن را از من آموزید، خوب آموختن را! آن را که گوشی هست، بشنود!
کتاب چنین گفت زرتشت را با ترجمهی داریوش آشوری میتوانید از طریق لینکهای زیر تهیه کنید.
اگر به کتابهای صوتی علاقمند هستید، میتوانید کتاب را با صدای مرحوم افشین یداللهی از طریق یکی از لینکهای زیر خریداری کنید:
همچنین اگر کتابها را به صورت دیجیتال میخوانید، میتوانید از طریق زیر نسخهی دیجیتال کتاب را تهیه کنید:
در طاقچه
پیشنهاد من؟ آب دستتان است زمین بگذارید و دنیای شگفتانگیز نویی که نیچه دیدهاست را دریابید.