amir
amir
خواندن ۹ دقیقه·۳ سال پیش

فرشته‌ی من

سلام. صبحتون بخیر ... شاید هم ظهر ... شاید هم شب نمی‌دونم ولی اینجا صبحه ... یَ... یَعنی فکر کنم صبحه. این رو می‌تونم از صدای کوک ساعت خونه متوجه بشم. غیر از صبح که ساعت خونه رو کوک نمی‌کنن. نه؟ تازه غیر از اون مامان بعد از شنیدن صدای کوک ساعت بهم «صبح بخیر» می‌گه و تخت رو تنظیم می‌کنه.

روشن شدن هوا رو دارم حس می‌کنم. این هم می‌تونه یک دلیل دیگه برای صبح بودنِ الان باشه! فکر می‌کنم حوالی ساعت ۷ باشیم چون صدای بچه‌ها داره میاد. آممم ... منظورم از بچه‌ها ، دانش‌آموزاست. دانش‌آموزای مدرسه‌ای که نزدیک ساختمون‌مون هست. فکر نکنم توی این مدت قانونِ ساعت شروع مدارس تغییر کرده باشه. صدای اتوبوس ها هم کم کم شنیده و خودشون هم دیده می‌شن. بله! جلوی خونمون یک ایستگاه اتوبوس هست. البته فکر نکنین که خونمون وسط یک بلوار بزرگ هستا! نه نه ! ابدا اینطوری نیست. بلوار کوچیک هست ولی پیاده‌رو‌هاش خیلی خوب و بزرگ هستن و غالبا خلوت. حداقل به نظر خودم نمی‌شه برای این بلوار ایستگاه اتوبوس در نظر گرفت. به هر حال جلوی خونمون دو تا ایستگاه اتوبوس هست. همین مواقع هست که یک زن و مرد همراه با هم جای ایستگاه می‌ایستن و منتظر اتوبوس هستن. احتمالا ماشین ندارن. ممکنه بچه داشته باشن؟ والا این دو تا جوری دست همدیگه رو گرفتن که آدم فکر می‌کنه تازه ازدواج کردن. البته شاید هم بچه دارن ولی چجوری ازش مواظبت می‌کنن رو نمی‌دونم. شاید هم پرستار داشته باشن ... پرستار؟ جالبه من تا حالا پرستار نداشتم ...

مثل اینکه همه چی نوید یک روز خوب رو می‌ده. حتی مامان هم داره می‌خنده! نمی‌دونم برای چی خوشحاله. لحن صداش مشخصه که خوشحاله. مامان؟ منو نمی‌بینی؟ چجوری می‌تونی انقدر خوشحال باشی؟ هعی ...

از این بالا و پشت این پنجره، خیلی چیزا دیده می‌شه ... حیاط ساختمون ... بیرون از خونه ... ایستگاه‌های اتوبوس و آدمایی که این بین رفت و آمد می‌کنن ... سمت چپ پنجره‌‌ی بزرگی که روبه‌روم هست یک چیز مستطیل شکل می‌بینم. چند روز پیش کشف کردم که اون، یک قاب عکسه. الان هم که نگاه می‌کنم، نظرم تغییر نمی‌کنه و همون قاب عکسه. آره ... یک قابِ ... عکس . داخل اون قاب تصویر چهار نفر هست. خیلی معلوم نیست که اون چهار نفر چه کسایی هستن چون اطراف هر کدومشون یک هاله‌ای دیده می‌شه.انگار که ۸ نفر باشن. چشمام رو ریزتر کردم تازه فهمیدم که ۴ نفر هستن ولی جزئیاتش دیگه دیده نمی‌شه... عضله‌های چشمم هم خیلی توان نداره که بتونم بیشتر به سمت چپ خیره بشم تا تصویر برام واضح تر بشه. البته که می‌تونم حدس بزنم اون ۴ نفر چه کسایی هستن. غیر از اعضای خانواده کسی دیگه می‌تونه باشه؟ نه! خب پس به ترتیب افراد داخل تصویر ، من ، داداشم ، مامان و بابا ... . از اونجایی که نمی‌تونم تصویر رو واضح ببینم ، از حافظه‌ام برای به یاد آوردن چهره‌ها استفاده می‌کنم. اول از همه بابام.بابام آدم معمولی‌ای هست ... یَ ... یعنی بود ... مثل بقیه‌ی باباها. یک سری ویژگی‌های خوب داشت و یک سری ویژگی‌ها بد ... من مثل بابام نیستم. مثل مامانم هستم. مامانم ... «یک فرشته» هست.بابام همیشه اینطوری توصیفش می‌کرد. بعضی وقتا که من و مامان با همدیگه می‌رفتیم بیرون ، بقیه فکر می‌کردن که ما دو تا همسر همدیگه هستیم. یعنی در این حد قشنگ و زیبا بود. خودم هم شبیه مامانم هستم. همیشه هم می‌گن که بچه‌های آخر به مامانشون می‌رن ... داداشم بینابین بود. یک سری ویژگی‌ها از بابام داره و یک سری از ویژگی‌های مامان. چون هر روز میاد خونه می‌تونم از در خونه ببینمش. مامان رو خیلی وقته واضح ندیدمش. چون نمی‌تونم نزدیک رو ببینم. عینک ندارم. در واقع دکتر درست تشخیص نداده که نزدیک رو نمی‌تونم خوب ببینم. ولی دور رو با کیفیت خیلی خوبی می‌تونم تماشا کنم. منظورم فضای بیرون از خونه هست. ولی خب حافظه اینجا برام کارایی داره که می‌تونم چهره‌ی مامان و بابا رو برای خودم تصور کنم. خصوصا مامان. چون خیلی قشنگه ...

راستش رو بخواین، ما پنج نفر هستیم. نفر پنجم یا بهتر بگم شیء پنجم ، تختم هست. آره تختم. حتما بهم می‌گین مرد به این گُندگی برای چی تختش رو یک «دوست» در نظر بگیره. باید بگم که تختم تنها کسی هست که باهاش در ارتباطم. باهاش حرف می‌زنم البته توی دلم. ولی گوش می‌ده. مامان و داداشم که می‌رن و میان و خیلی کنارم نیستن و البته که نمی‌تونم باهاشون صحبت بکنم. بنابر‌این تختم رو به عنوان یک هم‌صحبت در نظر می‌گیرم. باید جای من باشین تا درک کنین که چرا یک فردی که فلج هست و هیچ کاری جز دیدن منظره‌ی اون‌طرف پنجره‌ی بزرگی که روبه‌روش هست و کوچک‌ترین حرکتی نمی‌تونه بکنه و روی تخت دراز کشیده، تخت رو به عنوان دوستش انتخاب می‌کنه. شاید تخت برای من یک قهرمان باشه! نه ... خیلی بچه‌گانه شد ... ولی ... آخه ... قهرمان باید یک چیز خاص باشه ، این تخت چه چیزی داره؟ شاید اینکه هم‌صحبت یک فرد فلج هست می‌تونه مورد خاصی باشه ... بیخیال ... در هر حال کسی داخل این خونه من رو درک نمی‌کنه. وگرنه برای چی مامان باید خوشحال باشه؟ شاید چون فکر می‌کنه که من مقصر اون تصادف بودم. باید می‌ذاشتم بابا اون شب رانندگی کنه. ای کاش ...

زنگ خونه‌های مدرسه نزدیک خونمون شنیده می‌شه. چون دانش‌آموزا دارن جیغ و داد می‌زنن. علاقه به مدرسه و تحصیل بین دانش‌آموزا موج می‌زنه. ولی خب انرژی دانش‌آموزا رو دوست دارم. شاید تنها دلیلی که تونستم تا به الان زنده بمونم همین دانش‌آموزاست ... صداشون هم بهم انرژی می‌ده ... زوجی که صبح سوار اتوبوس شدن ، هم جلوی ایستگاه دیده‌ می‌شن. از اتوبوس پیاده شدن و احتمالا می‌رن خونه.

خیلی خوبه که امروز خبری از حموم نیست. مامان، من رو هر روز کول می‌کنه و می‌بره حموم و روی یک صندلی من رو می‌نشونه ... حموم رفتن رو می‌تونم از شرشر آب متوجه بشم ... خودم حس خوبی نسبت به حموم ندارم. برای همین خوشم نمیاد که حموم برم. این حس رو نسبت به پوشک عوض کردن هم دارم. چون مامانم هر چند وقت یک بار پوشکم رو عوض می‌کنه ... اما از لباس عوض کردن بدم نمیاد ... هر چند وقت یک بار هم مامانم لباسم رو عوض می‌کنه و اون عطری که لباس‌هایی که من رو می‌پوشونه دارن ... مامانم همیشه عادت داره که لباس‌هایی که می‌شوره رو بذاره بین گلبرگ‌های چند تا گل محمدی و لباس‌ها هم یک عطری به خودشون می‌گیرن ...

همین الان هم علی اومد. داداشم رو می‌گم. اسمش علی هست.طبق معمول با میوه و نون اومد خونه. از جلوی پنجره می‌تونم ماشینش رو ببینم.ماشینش خیلی تمیزه... از مامان شنیدم که علی می‌خواد همین روزا عقد کنه و ... صبر کن! گفتم عقد؟‌ نکنه مامان بابت این موضوع خوشحاله؟‌ عجب! پس داداش بزرگم داره ازدواج می‌کنه ... احتمالا هم امروزه . چون مامان خوشحاله ... هعی ... ولی چه زود بزرگ شد ... اون موقع فکر کنم ۲۴ سالش بود...

یکم می‌گذره که یک خانوم دیدم داره میاد خونه. نکنه همسر علی هست؟ البته یک لباس سفید مخصوص پزشکا داره. شاید هم پرستار من هست. آخه من که پرستار نداشتم. نکنه مامان می‌خواد بره؟‌من رو می‌خواد تنها بذاره؟‌

صدای سلام و احوال‌پرسی میاد ... بوی یک عطر جدید ... هر لحظه بوش تند تر می‌شه. یعنی اون خانوم میاد سمت من .

پرستار:مراقب ایشون باشم؟

مامان: بله.

توضیحات لازم به اون خانوم داده می‌شه. یعنی جدی جدی می‌خوان من رو تنها بذارن! مامان چجوری می‌تونی من رو تنها بذاری؟ ای بابا! دیگه هیچ کسی توی این دنیا دوستم نداره. البته تختم هنوز هست ولی ... اونکه حرف نمی‌زنه...

همینطوری مشغول فکر بودم که دیدم یک خانوم اون طرف خیابون داره می‌دوه. یک چیزی بغلشه. اوه بچه‌ است. یک بچه کوچیک. پوشش خانومه آشناست. نکنه .... نکنه همون زوجی هستن که هر روز صبح سوار اتوبوس می‌شن؟ خانومه می‌افته زمین. بچه از دستش جدا می‌شه. مثل اینکه بچه‌ای که دستش بود مریض هست. شاید حالش خیلی بده. اما باباش کجاست؟ چیزی دیده نمی‌شه. خانومه سریع بچه رو به هر سختی‌ای که هست بلند می‌کنه و این بار محتاط تر می‌دوه. امیدوارم برای بچه‌ مشکلی پیش نیومده باشه. البته که به مامان اون بچه هم غبطه می‌خورم. انقدر به فکر بچه‌اش هست که افتاد زمین. اون وقت مامان من جلوی من می‌خنده ...!

نمی‌دونم چقدر گذشت ولی کم کم صدای خداحافظی میاد. علی رفت پایین و مامان هم می‌خواد بره.فکر کنم بعد مدت‌ها هست که می‌خواد خونه رو ترک کنه. اصلا یادم نیست آخرین بار کِی رفته بود بیرون. شاید هم تا حالا نرفته بیرون.شاید هم رفته ولی من یادم نیست ، در کل خیلی وقته که چهره‌ای ازش ندی... آها یادم اومد! ... آخرین باری که مامان رفت بیرون یک ماسک داشت روی صورتش ... عجیب بود ... برای همین کامل صورتش رو ندیدم ... نمی‌دونم چرا ماسک زده بود ... حتی علی هم هر وقت می‌ره بیرون ماسک می‌زنه ... البته این اواخر علی دیگه ماسک نمی‌زنه ... واقعا عجیبه! ... مامان رفت و من موندم و پرستار و البته یک تخت ... هعی ... خداحافظ مامان.

حداقل خوبیش اینه که می‌تونم چهره‌ی مامان رو این بار با کیفیت فول اچ دی ببینم. می‌خوام تصور خودم رو از مامانم آپدیت کنم. می‌ترسم اون رو با عروس خانوم اشتباه بگیرن ... خب فعلا پشتش به من هست ... یک روسری سفید پوشیده ... یک مانتو سرمه‌ای .... این لباس‌ها رو که قبلا داشت و ... مژده! مژده! خبر خوبی که باید بدم اینه که مامانم ماسک نداره و می‌تونم این بار کامل ببینمش و همچنان عال ... ایـ ... ایـ ... ایـ ... اینننن کیه؟ این خانوم کیه؟ مامان؟ تویی؟ نه! نه! نه! ن ... ن ... نه! این تو نیستی. مطمئنم این تو نیستی. لباس‌هات که هموناست. نه نه نمی‌تونم باور کنم ... یعنی این تویی؟ نمی‌شه. امکان نداره ... مامان من یک صورت صاف داشت. صورتش ... انقدر شکسته نبود. موهاش قهوه‌ای بلند بود ... اما موهات الان انقدر سفیده ... مامانم انقدر پیر نبود ... نمی‌تونم باور کنم خودتی ... نه تو مامانم نیستی. یَ ... یَ ... یعنی کی مامانم رو انقدر پیر کرده؟ آخه فکر نکنم مدت زیادی از اون تصادف گذشته ... نَ ... نَ ... نکنه ... نکنه من بودم؟ مامان! من بودم؟ من بودم پیرت کردم؟ من تو رو انقدر شکسته کردم؟ نه نه ... آخه چرا؟ آخه چجوری؟ مامان باور کن من قصدی نداشتم ... مامان، یعنی تو به خاطر من حرص خوردی؟ معلوم نیست چقدر استرس کشیدی. بعد من ... یعنی پسرت اینجا توی دل خودش کلی پشت سرت بد و بیراه گفته ... مامان ...مامان بیا آرومم کن... صدای تند شدن ضربان قلبم داره میاد ... یک چیزی آرام بخش می‌خوام. تو فقط می‌دونی چجوری آروم بشم. مامان چجوری آرومم می‌کرد؟ بازی؟ آهنگ نه .... چرا آهنگ! لالایی ... یادم نیست.هر روز عید یک آهنگ خاص می‌خوند. مامان خواهش می‌کنم بیا و آرومم کن. دارم می‌میرم ...

خورشید خندید ... صبح شده باز ... پاشو پاشو ... کودک ناز ... کی می‌خنده ... عمو نوروز ... کی می‌رقصه ... حاجی فیروز ... چلچله‌ها بر‌می‌گردن ... مژده می‌دن ... عید نوروز

{مکث چند ثانیه‌ای}

آروم شدم... می‌دونی چیه مامان ،‌ من اشتباه کردم. خیلی هم اشتباه کردم. بابت تمام اتفاقات عذر می‌خوام. شوهرت رو ، بابم رو ازت گرفتم ... الان هم که ظاهر قشنگت رو ... اصلا عذرخواهی من چه فایده‌ای داره؟ اصلا اون شب چرا من باید رانندگی می‌کردم؟ چرا من روی این تخت لعنتی دراز کشیدم تا تو بیشتر از همیشه حرص بخوری و پیرتر بشی... چرا ... ؟ معلوم نیست چقدر از من مراقبت کردی ... یَع ... یَعنی تو ... توی این همه مدت از من داشتی مراقبت می‌کردی؟ لباس عوض کردنام ، حتی پوشک و ... حموم ... اینکه کولم می‌کردی ... اینکه ... هیچی ولش کن... می‌دونی چیه مامان؟‌ قهرمان من نه فلان بازیکنه. نه خواننده‌ای هست و نه هیچ فرد مشهوری در تاریخ ... قهرمان من ... تویی ... مامان ... تو ...

https://soundcloud.com/ala93/mim-mesle-madar


لینک آهنگ خورشید خندید

مادرمامان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید