حتما داستان پاندورا را شنیده اید.
وقتی جعبهی پاندورا باز شد، و تمامی بلاهایی که زئوس در آن گنجانده بود، به جهان آدمیان فرار کردند، یکی که از همه ناشناختهتر بود، در جعبه باقی ماند؛ این آخرین بلا، امید بود.
امید از همه بلاها زیرک تر بود چون اگر او هم می گریخت مانند دیگران بد دیده می شد. اما ماند و مانند راه حل خدایان نمایان شد.
از آن پس انسان این جعبه و امید درونش را به اشتباه، صندوقچهی نیک اقبالی میداند. ولی ما از یاد بردهایم که زئوس آرزو کرده بود آدمی همچنان به آزار خویش ادامه دهد. امید مانند طبیبی مهربان نمایان می شود اما آرام آرام آمپول هوا را بر این بدن بی جان تزریق می کند.
"امید بدترین بلاست! زیرا عذاب را طولانی میکند."
تو هیچ وقت نمی توانی ببینی که امید چه ضرر ها بهت وارد می کند؛ فقط زمانی که تمام آن را از دست بدهی متوجه خواهی شد که امید چه بود. مانند وزنه سنگینی بر روی قفسه سینه، که تازه بعد از برداشته شدن می توانی حسش کنی.
خدایان می دانستند امید چه ها با انسان می کند به همین دلیل آن را درون جعبه قرار دادند.
من زندگیم را بعد از نا امیدی یافتم.
وقتی تمام آنچه داشتم را از دست دادم.
آخرین داراییم امیدبود و بس، پس از آن من یتیم شدم و فهمیدم خودم هستم و خودم هیچ کس نیست.
هیچکس دستی دراز نمی کند.
من در برحه های مختلف زندگیم مانند کتاب های مختلفی بودم و هستم.
زمانی انسان خردمند بودم.
بعد از آن تبدیل به سقوط و بیگانه آلبرکامو شدم و الان جز از کل ام.
من خودِ ناامیدی ام اما پر از شور زندگی چه پارادوکس چرتی.
من آزادی ام را پیدا کردم و از این هزارتو خارج شدم، آزادی برای من از دست دادن تمام امید بود.
چیست این آدمی که از عذاب کشیدن در راستای رسیدن به رستگاری احتمالی لذت میبرد؟
آزادی تو در چیست؟