امیرحسین پیرمحمدی
امیرحسین پیرمحمدی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

واکسنی برای خودکشی

می دانی، داشتم به این فکر می کردم که انسان شاید در علم آنقدر پیشرفت کرده باشد که مرا در ۵ ساعت از اینجا تا قلب اروپا ببرد، یا بتواند تا اعماق اقیانوس ها و بالا ترین نقطه قله اورست برود، یا بتواند قدمی بردارد بر روی ماه، یا جواب خیلی از سوال ها را به دست آورده باشد اما چرا هنوز واکسنی برای خود کشی نیافته است؟

میدانی چه میخواهم بگویم؟
شاید مشکلات فکری رنگ و بویی تازه گرفته باشند و به فرم های امروزی در آمده باشند اما هسته مرکزی این مشکلات همان چیزی است که زمان نیچه بود یا شوپنهاور یا ارسطو یا حتی قبل تر از آن.

انسان ها با ذات زندگی مشکل دارند و هرکسی دارد برای خودش بر روی این میله های سلول خود نقش و نگاری می کشد اما هیچ کدام از این نقش و نگارها کارساز نیستند.
هیچ کدام از ایدئولوژی های بوجود آمده کار انسان را راه نیانداخته است.
شاید هرکدام مسکنی کوتاه مدت باشند بر این زخم باز اما هنوز آن زخم هست و فکر کنم که خواهد ماند.

سخت است در آخرین لحظه عمر نفهمیم برای چه این همه فلاکت کشیده ایم و بعد از ما بچه هایمان چرا باید باز هم همین فلاکت را بکشند.
چند نسل دیگر باید بی آیند و زندگی کنند و ندانند چرا و در آخر بمیرند تا به جواب برسیم.
شاید هم نرسیم، نمی دانم.
شاید آن سرزمینی که هیچکس از مرز های آن بازنگشته، واقعا جای زیبایی باشد کسی چه می داند.

و در انتها شما را به خواندن شکسپیر دعوت می کنم که:

بودن یا نبودن،مساله این است!
آیا پسندیده تر آنست که تازیانه ها و بلاهای روزگار غدار را با پشت شکسته و خمیده مان متحمل شویم
یا این که ساز و برگ نبرد برداشته به جنگ مشکلات فراوان رویم تا آن دشواری ها را از میان برداریم؟!
مردن ... آسودن ... سرانجام همین است وبس؟ اگرخواب مرگ درد های قلبمان و هزاران آلام دیگر را که طبیعت در پیکر ما فرو ریخته پایان بخشد، نهایت و سرانجامی است که باید آرزومند آن بود.

و زیبا ترین قسمت آن:

مردن ... آسودن ... و باز هم آسودن ... و شاید در احلام خویش فرو رفتن.
آه مشکل همینجاست. آن زمان که این قفس خالی و فانی را به دور افکنیم، در آن خواب مرگ، شاید رویاهای ناگواری ببینیم!
ترس از همین رویاهای زود گذر است که ما را به تحمل و تامل وا می دارد واین ملاحظات است که عمر مصیبت و نگون بختی را چنین طولانی می سازد.
...
همانا بیم از واپسین مرحله ی مرگ، یعنی همان سرزمین نامکشوفی که از مرزهایش سفرگری باز نمی گردد، انسان را سرگردان و عزم او را خلل پذیر می کند و ما را ناگذیر می نماید تا همه آلامی را که اینک در خود نهفته ایم، تحمل کنیم و خویشتن را به شکنجه هایی که از دوام و قوام آن بی خبریم، بیفکنیم!
بودن یا نبودنچرا
مهندسی در دنیای کلماتم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید