ویرگول
ورودثبت نام
امیر حافظی
امیر حافظی
خواندن ۲۱ دقیقه·۴ سال پیش

در بیشه | یاسوناری آکوتاگاوا

در بیشه | آکوتاگاوا | ترجمه امیر حافظی
در بیشه | آکوتاگاوا | ترجمه امیر حافظی

شهادت يك هیزم شکن نزد فرمانده ی ارشد پليس

بله، قربانتان بشم. خود من بودم كه جسد را پيدا كردم. مثل هميشه امروز صبح رفتم كه سهميه روزانه سرو خودم را قطع كنم كه جسد را توی چاله ی یک بیشه در دل کوه پیدا کردم. محل دقيقش؟ صد و پنجاه متر بیرون جاده ياماشينا. يك بيشه ي پرت پر از خیزران و سرو.

جسد به تخت پشت افتاده بود. يك كيمونوي ابريشمي آبي رنگ تنش بود و يك دستمال سر چروك از آن مدلی که مردم کیوتو سرشان می گذارند. يك تك ضربه شمشير سينه اش را سوراخ كرده بود. شکسته های خیزران دور و برش با شتک هاي خون لك شده بودن. نه، ديگه خونريزي نمي كرد. گمونم زخم خشك شده بود. و اينكه يك خر مگس سمج چسبيده بود اونجا و اصلا حواسش به من نبود.

مي فرمایید كه شمشير يا يه همچين چيزي هم ديدم؟

نه، هيچي قربانتان بشم. فقط يك ریسمون پاي سرو مجاور پيدا كردم. و ... ها، علاوه بر اون ریسمون یه شانه هم پیدا کردم. فقط همین ها. ظاهرا قبل از اينكه به قتل برسه حسابی جنگیده بود، چونکه چمن ها و ساقه های شکسته ی خیزران توی اون حوالی لگد مال شده بودن.

"اسبي اون نزديكي بود؟"

خير قربانتان برم. به اندازه ی کافی سخته که آدمیزاده خودشو به اونجا برسونه، چه برسه به اینکه یه اسب هم با خودش بیاره.

شهادت يك كاهن بودایی نزد فرمانده ارشد پلیس

چه وقت؟ بي گمان حوالي ظهر ديروز بود جناب. مرد بخت برگشته در جاده ی ياماشينا به سِكياما بود. پياده به سمت سكياما مي رفت. همراهش زنی بود سوار به اسب. البته بعد فهمیدم که زن همسرش بوده. يه روسري فروافتاده صورتش را از نظر پنهان كرده بود. تنها چیزی که از زن دیدم لباسش بود که رنگش یاسی بود. اسبش هم يك كرند بود با يال ظريف. قد خانوم؟ اوه حدود چهار فوت و پنج اينچ. چون یک کاهن بودایی هستم به جزئیات بی توجهم. خب، آقا به شمشير و همينطور كمان و تير مسلح بود، و به ياد دارم كه حدود بيست و اندي تير تو تيردانش داشت.

كم احتمال مي دادم كه به همچين سرنوشتي دچار بشه. حقا که زندگی انسان چون شبنم صبح و درخشش رعد زودگذر است. كلمات من براي بيان غمی که از رنج او می کشم کافی نیست.

شهادت يك افسر پليس نزد فرمانده ارشد پليس

مردي كه من دستگير كردم؟ اون یه راهزن بدنامه به اسم تاجومارو قربان. وقتي دستگيرش كردم از اسبش افتاده بود. روي پل توي آواتاگوچي با خودش ناله می کرد. چه وقتی؟ ساعات اوليه ی شب قبل. براي ثبت رسمي مي تونم بگم كه يه روز ديگه هم سعي كردم دستگيرش كنم اما از بخت بد فرار كرد. كيمونوي ابريشمي آبي تيره تنش بود و یه شمشير بزرگ عدل بسته بود به کمرش، و همينطور كه خودتون ملاحظه می کنید از يه جايي كمان و تير گير آورده. شما می فرمایید که اين كمان و اين تيرها شبيه اوناييه كه متعلق به مقتول بوده؟ عجبا، پس قاتل بايد خود تاجومارو باشه. كمان با تسمه هاي چرمي، تیردان جلا خورده با واکس مشکی، هفده تا تير با پر شاهين، گمونم اينا همه در تملكش بود. بله قربان، اسب همونطور كه مي فرماييد یه کرند بود با يال هاي ظريف. كمي بالاتر از پل سنگي اسب رو با افسار آويزونش پيدا كردم كه كنار جاده داشت واسه خودش مي چريد.
اطمینان دارم که توي افتادنش از اسب مقداري مشيت الهي بوده.

از بين همه ي حرومی هایی كه اطراف كيوتو پرسه مي زنن اين تاجومارو بيشترين آزار و اذیت رو نصيب زن هاي شهر كرده. پاييز گذشته يك زن كه احتمالا براي دید و بازدید اقوام به كوه پشت معبد توريب، پيندورا اومده بود به همراه یه دختر به قتل رسيد. سوظن بر اين بود كه كار، کار خود تاجومارو بوده. اگه اين مجرم مرد رو به قتل رسونده باشه، نمي شه گفت که چه بلايي ممكنه سر همسر مقتول آورده باشه. اگر عاليجناب راقب هستند به اين مساله هم رسيدگي كنن.

شهادت يك پيرزن نزد فرمانده ارشد پليس

بله، جناب اين جنازه متعلق به مرديه كه با دخترم ازدواج كرد. اون اهل كيوتو نيست. اون يك سامورايي از اهالی كوكوفو در استان واكاسا بود. اسمش كاناوازا نو تاكهيكو بود و بیست و شش سال سن داشت. مرد خوش رفتاری بود، واسه همين مطمئنم کاری نکرده که دیگران از دستش عصبانی بشن.

دخترم؟ اسمش ماساگو ست، نوزده سالشه. دختر پر شور و شیطونیه، اما مطمئنم هيچ وقت با هيچ مردي جز تاكه هيكو نبوده. صورت كوچيك بيضي سبزه ای داره با یه خال گوشه چشم چپش.

ديروز تاكه هيكو با دخترم عازم واكاسا شد. چه اقبال بديه كه يه همچين عاقبت غمناكي پيش اومده. چه بلايي سر دخترم اومده؟ با مرگ دامادم کنار اومدم، اما دلم بدجوری شور دخترم رو می زنه. محض رضاي خدا همه ی سوراخ سنبه ها رو بگردین تا پیدا بشه. خدا لعنتت کنه تاجومارو. نه تنها دامادم، بلكه دخترم... (سیل اشک مانع ادامه ی صحبت هایش شد)

اعتراف تاجومارو

مرده رو كشتم اما زنه رو نه. كجا رفته؟ از کجا بدونم. اوه صبر کن بابا صبر کن. شكنجه که نمي تونه وادارم كنه چيزي رو كه نمي دونم بگم. اما... حالا که كار به اينجا كشيده، دوس ندارم چیزی رو مخفی نگه دارم.

ديروز يه خرده از ظهر گذشته بود كه اون زن و شوهر رو ديدم. همون موقع يه بادي وزيد و روسري آويزونش رفت بالا. همين شد كه واسه يه لحظه چشمم به جمال ضعیفه روشن شد ولی درجا روشو گرفت. یه علتش ممكنه اين بوده باشه که ضعیفه شبيه يك بوديستوا بود. همون موقع تصميمم رو گرفتم كه بگيرمش حتي اگه مجبور بشم مردش رو بكشم.

چرا؟ کشتن واسه من به اون شكلي كه شما ممكنه فك كنين مساله ي پر اهميتي نيس. وقتي يه زن رو اسير مي كني، با مرد چیکار می کنی؟ خب میکشیش دیگه. واسه كشتن هم از شمشيري كه به کمرم مي بندم استفاده مي كنم. جوری نگام نکن که انگار من تنها کسی ام که آدم می کشه! شما، خود شما، از شمشيراتون استفاده نمي كنين. شما مردم بدبخت رو با قدرتتون مي كشين، شما اونا رو با پولتون می کشین. بعضي وقتا هم به این بهانه که واسه خودشون خوبه می کشینشون. درسته كه خیلی سالم به نظر می رسن و خونشون نمی چکه رو زمین، اما در هر صورت شما كشتينشون. سخته كه بگيم كي گناهكار بزرگتريه، شما يا من. (يك لبخند طعنه آميز)

البَت خوب مي شه اگه بتوني يك ضعیفه رو بدون اینکه کلک مردش رو بکنی به چنگ بیاری. واس همین هم تصميم گرفتم كه جلوی خودمو بگیرمو نکشمش و فقط اسیرش کنم. اما اين نقشه تو جاده ياماشيما ممکن نیس. پس کشوندمشون توی کوه ها و موفق هم شدم.

خيلي آسون بود. همسفرشون شدم و بهشون گفتم كه اون طرف تو كوه يك پشته قديمي هس که وقتی اونجارو كندم كلي آينه و شمشير پيدا كردم. و بعد هم بهشون فرمودم كه اون چيزارو توي یه بيشه پشت كوه چال كردم و می خوام به خریدارش به پایین ترین قیمت ممکن بفروشم. اونوقت... مي بينين، طمع چيز مزخرفي نيست؟ نیم ساعت طول نکشید. قبل اینکه دوزاریش بیافته که چی به چیه داشتن با من توی کوه به سمت اون مطاع می رفتن.

وقتي رسيدیم جلو بيشه، بهشون گفتم كه گنج ها اون تو دفن شدن، و ازشون خواستم كه بيان و ببينن. مرده مخالفتی نكرد-طمع كورش كرده بود، ولی زنه گفت كه سوار اسب منتظر مي مونه. بهش حق دادم. هرکی بود با دیدن یه بیشه ی انبوه همچین چیزی می گفت. راستيتش نقشه ام همونجور كه مي خواستم پيش رفت، با مرده رفتم تو بيشه و زنه رو پشت سر تنها رها كرديم.
یه قسمتی از بیشه پر شده از خیزران. حدود پنجاه يارد جلوتر يه محوطه ی بازه پر از درخت های سرو. واسه نقشه ای که کشیدم جای خوبی بود. همينطور كه از ميون سرو ها رد مي شدیم بهش يه دروغ گفتم که باور کنه. گفتم گنج زير سرو ها چال شدن. تا اينو بِش گفتم راهشو گرفت رو به سمت سرو باريكي كه از ميون بيشه دیده میشد. بعد یه چند قدم خیزران ها تنُك شدن و رسيديم به جايي كه چند تا سرو توي یه رديف روييده بودن. به محض اينكه رسيديم اونجا از پشت گرفتمش. چون كه یه جنگجوي شمشیر به کمر آموزش دیده بود، خيلي قوي بود، اما غافلگير شده بود واسه همين كاري ازش بر نيومد. خيلي زود بستمش به تنه ی یه سرو. از كجا طناب آوردم؟ خدا رو شكر یه طناب با خودم داشتم، دزد بودن همینه! هر لحظه ممكنه بخواي از یه ديوار بري بالا. قطعا كار آسوني بود كه دهنش رو با برگهاي خیزران روی زمین پر كنم كه جیک نزنه.

از شرش که خلاص شدم، رفتم پيش ضعیفه اش و ازش خواستم بياد ببينه چه اتفاقی واسه شوهرش افتاده که بدحال شده. لازم نيست كه بگم اين نقشه هم به خوبي عملي شد. زنه كه كلاه حصیری رو برداشته بود به عمق بيشه وبه جايي كه من با دست هدايتش كردم به راه افتاد. همون دم كه چشمش افتاد به شوهرش، يه قمه ی كوچولو رو از زیر لباسش رو کرد! هيچ وقت هيچ ضعیفه ای رو با همچي خلق خشني سیاحت نکرده بودم. اگه مواظب نبودم پهلوم سوراخ شده بود. جا خالي دادم اما اون همینجور تند و تند به سمتم ضربه ميزد. ممكن بود زخم عميقي بهم بزنه يا منو بكشه. اما من تاجومارو ام. موفق شدم بدون اینکه دست به شمشیر ببرم قمه ی کوچولوش رو بندازم زمین. دلير ترين ضعیفه هم بدون سلاح بي دفاعه. دست آخر تونستم ميلم رو ارضا كنم بدون اينكه خون شوهرش رو بریزم. اره، ... بدون حتا یه قطره خون. قصد نداشتم بكشمش. در شرف اين بودم كه فلنگ رو ببندم و ضعیفه رو زاری کنون توی بیشه ول کنم به امون خدا که مثل دیوونه ها چسبید به بازوم. با مِن مِن ازم خواست كه خودش يا شوهرش رو بكشم. گفت كه دشوار تر از مرگ اينه كه دو تا مرد از ننگش با خبر باشن. نفس مفس زنان گفت كه مي خواد مال اونی باشه که زنده می مونه. همون موقع بود که میل کشتن مرد مث یه شوق اشک درآر منو در برگرفت.

اینجوری که من تعریف می کنم حتمی از شما سنگدل تر به نظر ميام. اما اين واسه خاطره اينه كه شما صورت ضعیفه رو نديدين. مخصوصا اون چشم های آتیشی رو. همينكه چشمم یه چشمش افتاد خواستم كه هرجوری شده زنم بشه حتي اگه قرار باشه ساعقه نصفم کنه. الا و بلا مي خواستم زنم بشه... همين يه خواسته مخم رو پر كرده بود. فقط شهوت نبود، فکر بد نکنین! در اون زمان اگه ميلِ ديگه اي جز شهوت نداشتم حتمی واسم مهم نبود که بزنمش و فلنگ رو ببندم. اينجوري شمشيرم به خون مرد آلوده نمی شد. اما وقتی صورت ضعیفه رو توی بیشه ی تاریک سیاحت کردم، عزم جزم کردم که تا مرد رو نکشتم پا از بیشه بیرون نذارم.

نمی خواستم با نامرامی بکشمش، واسه همین بازش کردم و بهش گفتم که با من شمشیر بزنه. (ریسمون پای درخت همون ریسمونیه که من اون موقع انداختم) بدجوری عصبانی بود. شمشیر پت و پهنش رو کشید و بدون اینکه یه کلمه بگه تو یه چشم بهم زدن به سمتم خیز ورداشت. نيازي نيست بهتون بگم كه عاقب جنگمون به کجا کشید. بيست و سومين ضربه ... لطفا اينو تو مخیله اتون نگه دارین چون من هنوز تحت تاثير اين حقيقتم. هيچ آدمي زير اين خورشيد تا به حال بيست ضربه شمشير با من نزده. (يك لبخند مسرور)

وقتي افتاد، شمشير خون آلودم رو آوردم پایین و چرخیدم سمت ضعیفه اما در كمال تعجب ديدم كه غیب اش زده. در شگفت بودم كه كجا می تونه فرار كرده باشه. لای توده ی سرو ها دنبالش گشتم. گوش كردم، اما تنها صدایی که شنیدم ناله مرد رو به موت بود که از خرخره اش بیرون می اومد.

ممکنه وقتی شروع به شمشیر زدن کردیم اون ضعیفه از بیشه جیم زده باشه که کمک خبر کنه. وقتي اين فكر توی کله ام افتاد به اين نتيجه رسيدم كه موضوع مرگ و زندگيم در ميونه. پس شمشير و كمون و تيرهاي مرد رو دزديدم و دويدم به سمت جاده كوهستاني. اونجا اسب ضعیفه رو يافتم كه هنوز داشت بي صدا مي چريد. كلمات رو حروم مي كنم اگه بخوام ریز باقي ماجرا رو بهتون بگم، اما قبل ازينكه وارد شهر بشم شمشير رو رد كردم بره. همه ي اعتراف من همينه. مي دونم كه در هر صورت سرم بالاي داره پس اشد مجازات رو واسم ببرين. (رفتاري سركشانه)

اعتراف زني كه به معبد كيوميزو آمده بود

مردی که کیمونوی آبی تنش بود، بعد از اينكه به زور وادارم كرد تسليمش بشم به شوهر دست و پا بسته ی من نگاه كرد و با تمسخر خنديد. طفلک شوهرم، چقدر بايد زجر کشیده باشه. هرچه بیشتر تقلا می کرد طناب بیشتر به دورش می پیچید. با اينكه نمي خواستم، سكندري خوران به سمتش دويدم، يا بهتره بگم که سعي كردم بدوم، چون مرد بلافاصله منو زمين انداخت. درست همون موقع بود که نور توصيف ناپذيري رو توی چشماي شوهرم ديدم. چيزي که نمی تونم توصیفش کنم... حالا هم که نگاهش به خاطرم میاد، خون توی رگ هام منجمد میشه. اون نگاه کوتاه شوهر دهان بسته ی من، همه چیز رو به من می گفت. برق توي چشم هاش نه خشم بود و نه اندوه... فقط يه نور سرد، یه نگاه از سر تنفر بود. نگاه توي چشماش بيشتر از ضربه ی دزد به من ضربه زد، فرياد كشيدم و ناخواسته به زمین افتادم و بيهوش شدم.

بعد که به هوش اومدم فهمیدم که مردی که کیمونوی آبی تنش بود رفته. فقط شوهرم رو ديدم كه هنوز به درخت بسته شده بود. به سختی از روی ساقه های خیزران بلند شدم و توی صورتش نگاه كردم، هنوز نگاهش همون حرف قبلي رو مي زد.

پشت تحقیر سرد نگاهش چیزی جز تنفر و ننگ و ماتم و خشم نبود. نميدونم چطور باید احساسی رو که توی اون لحظه داشتم برای شما وصف کنم. تلو تلو خورون سرپا شدم و رفتم سمت شوهرم.

بهش گفتم، تاكه هاتو، حالا كه كار به اينجا كشيده من ديگه نمي تونم با تو زندگي كنم. تصمیم گرفتم که بميرم... اما تو هم بايد بميري. تو ننگ منو ديدي. نمي تونم زنده بذارمت.

همه ی چيزي كه تونستم بگم همين بود. ولی او بازهم با انزجار و تحقير نگاهم می کرد. قلبم شکسته بود برای همین دنبال شمشیرش گشتم. انگار سارق لوازم شوهرمو دزدیده بود. نه شمشير، نه كمان و نه حتا تيرها، هیچکدوم توي بيشه به چشم نمي خورد. اما بخت باعث شد تا چشمم به دشنه ی خودم که کناری افتاده بود بیافته. دشنه رو گرفتم بالای سرم و گفتم: حالا زندگيت رو بده به من. منم بلافاصله پشت سرت ميام.

وقتي اين كلمات رو شنيد لباش رو به سختي تكون داد. طبيعتا صداش به خاطر برگ هايي كه توي دهنش چپانده شده بود اصلا به گوش نمي رسيد. اما با يك نگاه حرفش رو فهميدم. نگاه بيزارش فقط يه چيز رو مي گفت: منو بكش. نه هوشيار و نه بيهوش، دشنه رو از ميون كيمونوي ياسي رنگش فرو كردم تو سينه اش.

دوباره اين موقع بايستي غش كرده باشم. تا زماني كه موفق شدم به بالا نگاهي بندازم دست بسته نفس آخر رو كشيده بود. شعاعي از نور خورشيد در حال غروب از ميان توده خیزران و سروها جاري شده بود و روي صورت رنگ پريدش نور افشاني مي كرد. همونطور كه هق هقم رو فرو مي خوردم، طناب رو از بدن مرده اش باز كردم. و... ديگه تواني ندارم كه بهتون بگم ازون موقع چه به سرم اومده.

با اين وجود توانش رو نداشتم كه بميرم. دشنه رو توي گردن خودم فرو كردم، خودمو توي درياچه پاي كوه انداختم، سعي كردم خودمو به طرق زيادي بكشم. ناتوان از پايان دادن به زندگيم، همچنان با بي آبرويي زنده ام. (لبخندي از روي تنهايي) با اين بي آبرویی حتم دارم که گوآن يين رحمان هم از من رو گردونده. من شوهر خودم رو كشتم. من مورد تجاوز سارق قرار گرفتم. چه كاري از دستم بر مياد؟ چه كاري از دستم... دستم... (كم كم، زاري شديد)

داستان مرد مقتول که به واسطه ی یک ارتباط دهنده ی ارواح سخن می گوید

راه زن بعد از تجاوز به زنم، کنارش نشست و شروع كرد به دلداري دادن او. هیچ کلمه ای به زبانم جاری نمی شد. جسمم محكم به تنه ی يك سرو بسته شده بود. ولی در همان زمان با ایما و اشاره ی چشم سعی کردم به او بفهمانم که 'گفته های راه زن را باور مكن.' مي خواستم منظورم را به او برسانم. اما زنم سرافكنده روي برگ هاي خیزران نشسته بود و به دامانش نگاه مي كرد و ظاهرا به حرف های راه زن گوش سپرده بود. غیرتم زجرم می داد. و راه زن در این مدت به حرف های فریبکارانه اش ادامه می داد و از موضوعی به موضوع دیگر می پرید. درآخر راه زن پيشنهاد پلید و بي شرمانه اش را به زبان آورد. 'وقتي بی عفت شدی کنار آمدن با شوهر کار سختی خواهد بود، پس بیا و زن من شو. عشقم نسبت به تو وادارم كرد تا با تو خشن باشم.'

زنم در حین شنیدن آن حرف، سرش را که انگار در خلسه بوده بالا آورد. هرگز به زیبایی آن لحظه در نظرم نیامده بود. می دانید زن زیبای من در آن لحظه که کت بسته و اسیر نشسته بودم چه گفت؟ با آنکه چون شبحی در فضا گم شده ام، اما همیشه با سوزشی از خشم و غیرت به پاسخش اندیشده ام. صادقانه گفت: پس هر جا كه مي روي با تو خواهم آمد.

آه، کاش این تنها گناهش بود آنوقت روح من در این تاريكي دنیای پس از مردن اینچنین عذاب نمي كشيد. وقتي دست در دست سارق مثل يك خوابگرد از بيشه بیرون مي رفت، ناگهان رنگش پريد و به من كه در پای سرو بسته شده بودم اشاره كرد و گفت: 'بكشش. تا وقتي اون زنده است من نمي تونم با تو ازدواج كنم.' بارها فرياد زد 'بكشش' انگار که دیوانه شده بود. حتي همینک هم ممکن است اين كلمات مرا به قعر تاريكي بي انتها فرو بکشد. آیا پيش ازين چيزي قبيح تر از دهان یک انسان برون آمده بود؟ حتي يک مرتبه هم چنين كلمات نفرين شده اي به گوش کسی رسیده است؟ حتي يك بار هم چنين...(روح فریادی تحقیر آمیز کشید) با اين كلمات رنگ از صورت سارق پرید. زنم به بازویش چسبيد و فرياد کشید که بكشش.
سارق نگاه تندی به او کرد بی آنکه بپذیرد یا رد کند .... هنوز فرصت نکرده بودم که به پاسخ احتمالی سارق بیاندیشم که زنم را با ضربه ای روی ساقه های خیزران انداخت. (دوباره شبح سامورایی فریادی تمسخر آمیز می کشد) آرام دست به سينه شد و رو به من گفت: 'با او چه خواهی کرد؟ او را می کشی یا می خواهی زنده بماند؟ فقط كافي است که سر تكان دهی. بکشمش؟' برای همین حرف های او حاضرم گناهش را ببخشم.

وقتي ترديد كردم، زنم جيغ زنان دويد و به اعماق بيشه گریخت. سارق بي درنگ به سمتش چنگ انداخت ولی حتي موفق به گرفتن آستينش هم نشد.

سارق پس از فرار زنم به پیش من برگشت و شمشیر، كمان و تير هایم را برداشت و با يك ضربه بندی از بندهای اسارتم را گشود. به یاد دارم که زير لب زمزمه کرد: 'جزای من نیز خواهد رسید' سپس از بيشه غيبش زد.

بعد از آن بود که سکوت همه جا را فرا گرفت. نه! شنیدم که کسی می گریست. مابقی بندها را گشودم و با دقت گوش سپردم. آه، صداي زجه ی خود بود. (سكوت طولاني)

جسم بي رمقم را از پاي سرو بلند كردم. مقابل چشمانم دشنه ی کوچک زنم می درخشید. دشنه را بالا بردم و در سینه فروکردم. توده ای خون به دهانم جهید، اما هيچ دردي حس نكردم. وقتي سينه ام به سردی گرایید همه چيز به خاموشی مرده ای شد که در قبر خوابیده است. آه که چه سكوت ژرفي. حتي آوای پرنده ای هم در فراز اين قبر فروافتاده در كوهستان شنيده نمي شد. تنها يك نور مجرد بر سروها و کوهستان می تابید. عاقبت نور به آهستگی از رمق افتاد تا جایی که سروها و ساقه های خیزران از ديده محو شدند. همانجا و به حال درازكش، سكوت عميقي مرا در بر گرفت.

بعد کسی به بالای سرم آمد. سعي كردم دریابم کیست. اما تاريكي محض اطرافم را گرفته بود. يك نفر... آن يك نفر شمشير كوچك را با دست نامرئي اش به نرمي از سينه ام بيرون كشيد. همزمان باري ديگر خون به دهانم روانه شد و باری براي هميشه در تاريكي فضا غرق شدم.

داستانادبیاتداستان کوتاهادبیات داستانی
حسین حافظی وحدتی، ملقب به امیر حافظی، البته در میان فامیل و دوست و آشنا، یک نویسنده آماتور، یک دیجیتال مارکتر حرفه ای و یک عاشق مد است. کسی که تلاش می کند در بالاترین سطح یک همسر شایسته باقی بماند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید