"فرزند تاریکی چگونه خواهد اندیشید زمانی که بداند جایی برای او نیست؟" این سوالی بود که مدام در ذهن ش پرسه میزد؛ "کسی مرا نمیبیند، انگار که نباشم" مگر می شود کسی او را نبیند؟ می شود. زمانی که آن هایی ک باید ببیند خاموش اند، آنانی که باید سخن بگویند سکوت اند. جوانک دل ش به حرف ها خوش بود حرف های ساده ای که خوراک قلب بیمارش بودند، حرف هایی که می توانستند برای دقیقه ای او را به خود امیدوار کند. حرف ها دریغ می شدند عمدا یا سهوا چه فرقی داشت؟ "آن ها مرا نمی شناسد!" سکوت را خوب می شناخت اما دیگر توان ش را نداشت. بارها با شکستن فاصله ای نداشت. میدانست که باید گریه کند اما "مرد ها گریه نمی کنند. آن ها در تنهایی خود سکوت میکند تا کسی فریادشان را بشنود. مرد ها گریه نمی کنند، کسی گریه مرد را خریدار نیست."