با الهامی از آهنگ 'غریبه ها در شب' از فرانک سیناترا
پاییز به آخر می رسید و جای خود را به زمستان می داد اما سرمای هوا همچنان به پاییزی بود. از اوایل شب باران نم نم می زد و جاده ها خیسس می شدند. موسیو در کنار پیاده رو با اورکت بلندش ایستاده بود در افکار خودش غرق بود . 'موسیو'... اسم جالبی بود اما اسم اصلی اش نبود، یادش نمی آید از کِی این نام رویش گذاشته شد! از یک شوخی دوستانه بود؟ یا از جایی دیگر...؟
آسمان برای لحظاتی خود را به جنون زد و گریه هایش شدید شد. 'بانو' که چتری همراه نداشت برای فرار از این جنون کنار پیاده رو زیر ساختمانی ایستاد. اول متوجه اطرافش نبود اما زمانی که برای تکاندن قطرات باران از روی بارانی ش رو به سمت راست کرد مردی را دید که اورکت بلندی به تن داشت و به آسمان خیره شده بود انگار که منتظر ظهور الهه ها بود! در همان زمان مرد که انگار متوجه سنگینی نگاهی بر روی ش شده بود آسمان را رها کرد و تماشای بانو ایستاد. نگاه شان برای لحظاتی طولانی درهم رفت. هر دو منتظر جمله ای از طرف دیگری بودند...دو غریبه در شبی بارانی… در آخر موسیو بدون این که سکوت بینشان را بشکند با با اشارات دست و سر سوالش را پرسید؛ "به چتر احتیاج ندارید؟"
بانو هم با تکان دادن سر پاسخش را داد و بعد موسیو با نگاهی دیگر او را دعوت به ادامه راه کرد و سپس چتر را باز کرد و منتظر بانو بود که به او ملحق شود. بانو هم دعوت را قبول کرد و اولین کلمات میانشان ردوبدل شد؛"سلام". زیر باران به راه افتادند.
مدتی دیگر همچنان به سکوت گذشت تا بالاخره موسیو پرسید: "کجا می رفتید؟" اما بانو جوابی برای این سوال نداشت و جوابی کوتاه داد؛ "هیچ کجا. فقط برای کمی پیاده روی امده بودم." موسیو که چیزی در قلبش میگفت باید او را داشته باشد تمام جرعت ش را جمع کرد و گفت : "من هم جایی برای رفتن ندارم. اگر بخواهی می توانیم امشب را با هم باشیم و با هم قدم بزنیم! " بانو که به انگار همه چیز را از نگاه که بین شان بود خوانده بود با لبخندی دعوت را قبول کرد! باران دیگر نمی بارید، انگار دیگر وظیفه اش را انجام داده بود. آن ها دیگر تنها نبودند.
خیابان ها را یکی بعد از دیگری می گذراندن و صحبت می کردن. برای غریبه ها در شب حرف های زیادی برای گفتن و شنیدن است. شب رو سردی می رفت اما گرمی میان شان زیاد بود.