روز جمعه بود و از صبح بیدار بود، جمعه ها را تا دیروقت می خوابید. با افکاری که از دیشب داشت خوابیدن خیلی سخت بود
از دیشب که اخبار خودکشی کودکی را شنیده بود از در مغزش آشوب بود. انگار که دیگر در این دنیا نباشد. برای کسی به کوچکترین صدایی واکنش نشان میداد این گمگشتگی کمی عجیب بود، نه زمان شام را بخاطر داشت و نه حتی اینکه چه زمانی خوابش برده بود یا اصلا خوابیده بود یا نه ؟!مدام از خودش می پرسید؛ "مگر او از زندگی چه دانسته بود که به این زودی آن را تمام کرد." اما سوال اصلی ش این ها نبودند بلکه این بود؛ "اگر او توانسته، چرا من نه؟!"
فشار سوال دیشب انقدر زیاد شده بود که کف اتاق افتاده بود خواب ش برده بود. صبح که شد افکار را از سر گرفته بود. تصمیم گرفت بیرون خانه دنبال جواب بگردد پس برای لباس پوشیدن به اتاق رفت تا شاید باد سرد اول صبح جواب هایش را در گوش ش زمزه کند. همزمان که لباس و می پوشید این سوال را می پرسید؛ "آری یا نه؟" مابین عوض کردن لباس ها چشم ش قاب عکسی را دید که نزدیک به در اتاقش نصب شده بود. قاب طوری بود که فقط زمانی که قصد خروج از اتاق را داشته باشی برایت نمایان می شود. عکسی دسته جمعی از تمام عزیزان ش در یک دورهمی. "تکلیف آن ها چه می شود؟" این سوال را نسیمی که از لای پنچره نیمه باز می آمد ازش پرسید! شاید اولین سوال جدی از دیشب تا حالا بود که جوابی برایش نداشت، اما با خود می گفت باید تکلیف روشن شود؛ "یک بار برای ابد تصمیم ت بگیر!" دنبال جواب های ساده برای سوالات ساده اش می گشت؛ "کسی دل ش برای من تنگ نمی شود. اصلا از اول اینطوری زندگی کرد که کسی دلش برای تنگ نشود" ."من که برای کسی مهم نیستم". "اصلا دلیل اصلی این کارم آن ها هستند".
"مهم نیستی؟" این بار پرده ها بودن که با تکان خوردن توجه اش را به سمت قاب عکس دیگری جمع کردند و این سوال را پرسیدن. قابی عمودی از خودش در آغوش دختری جوان، دختری که مدت ها بود برای به دست آوردن ش تلاش می کرد اما انگار او هم برایش مهم نبود نگاه. به عکس می کرد و زیر لب میخواند؛ "تو هم با من نبودی... مثل من با من... و حتی مث تن با من...".
قابی دیگر کنار همان عکس دو نفره شان بود قابی از خودش و چند دوست ش، در همه قاب ها یک لبخند مصنوعی به لب داشت اما این قاب خالی از هر احساسی بود. یادش نمیاد که قبل از عکس چه گذشته بود که عکس را به این حال آورده بود. سوالی که قاب می پرسید که واضح بود اما جواب او هم واضح بود جوابی که هیچ وقت جرعت بلند گفت ش را نداشت ؛ "من دوستی ندارم، تنها عده ای را از دیگران بیشتر میشناسم و از دیگران به من نزدیک تر اند."
این بار نوبت آینه بود که سوال بعدی را بپرسد "ادامه ی مسیر چه می شود؟" این سوال را با جلب کردن توجه اش به عکس کودکی که پشت سرش آویزان بود ازش پرسید. این سوال از بقیه بدتر بود چرا که او را یاد تمام حسرت ها آرزوهایش انداخت آروزو هایی که خیلی یادش نبود چه هستند و چه بودند اما حسرت به جا مانده اش همچنان با او بود.
بالاخره از خانه بیرون زد و بین عابرهای دیگر سَر می خورد رو ب سمت هدفی نامعلوم حرکت می کرد و مدام تمام آن سوالا را چندباره و چند باره با خود تکرار می کرد.
دیگر نزدیک ظهر بود و باید به خانه بازمیگشت چون پول زیادی همراه نداشت تصمیم گرفت حدی از مسیر را با اتوبوس برگردد. وقتی درون اتوبوس نشست, خستگی پاهایش از پیاده روی طولانی و مغز ش از فکر کردن زیاد سر ش را سنگین کرده بود برای همین چشم هایش را برای مدتی بست. در خواب و بیداری بود که صدایی زنانه او را به خودش آورد. صدای مادرش بود که او را برای شروع یک روز جدید صدا می زد.