amir hussain
amir hussain
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

کافه رویا؛ یک داستان کوتاهِ کوتاه

"تو چاقویی هستی که من درون خود می چرخانم"
- فرانتس کافکا

دومین ماه از سومین فصل سال بود. فصل سرخ، باران تازه شروع شده بود. تازه رسیده بودم. در کافه روی صندلی کنار پنجره نشستم، همان صندلی که انتهای کافه بود. نشستم و به مردم خیابان نگاه می کردم. آرامش اینجا را دوست دارم، فضای کافه با فصل متناسب است، صندلی های چوبی و رنگ قرمز- قهوه ای دیوار ها. به در ورودی مسلط بودم و رفت آمد ها را با چشم دنبال می کردم.

زمانی صدای در آمد، ساعت دقیقا 5 را نشان میداد. در باز شد و وارد شد… باران غافلگیرش کرده بود و ژاکت کرم رنگش غرق در باران بود با این حال اثری از ناراحتی در صورتش نبود. از همان ابتدای ورود متوجه حضورم در کافه شده بود. با سرعتی عجیب میز ها را یکی یکی رد می کرد تا به میز من برسد. نمیدانم چرا ولی با دیدنش چند ثانیه را در شوک بودم، شاید چون انتظار این دیدار را نداشتم. با خودم میگفتم "او که نظرش تغییر کرده بود و قرار به آمدن نداشتن؟!". ظاهراً می‌دانست که در هر صورت من خواهم آمد.

هنوز گرم احوالپرسی بودیم که زمان انتخاب رسید. نیازی به فکر کردن نبود، فنجانی قهوه برای من و هرچه غیر از قهوه برای او.

تا زمانی رسیدن سفارش ها، لب ها نبودن که سخن میگفتن بلکه چشم ها این وظیفه را بر عهده داشتن. سخنانی که هیچ فرجامی نداشتن. دیگر فایده نداشت باید سکوت را می شکستم اما پیشدستی کرد و اول او بود که به حرف آمد، "تولدت مبارک!". شُک بعد از شُک. نمیدانم از کجا می‌دانست، من که هیچوقت بهش نگفتم. حتی قرار امروز بخاطر تولدم نبود. امروز قرار بود یک شروع باشد یا شایدم یک پایان. امروز اولین گفت و گو دونفره ی ما بود. اما "به قرار امروز نمی‌رسم" و بعد هم"تولدت مبارک" ادامه راه را سخت کرده بود.داشتم خودم را جمع و جور میکردم، آماده می شدم که حرف های اصلی را بزنم، حرف های مهم را. باید خوب شروع میکردم، خوب شروع کردن مهم است؛ "چیزی هست که باید بهت بگویم…" صدای رعدوبرق ایجاد وقفه کرد. برق و رعد چنان مهیب و همزمان بود که ناخودآگاه از او غافل شدم و سر رو به خیابان چرخاندم. نمیدانم چقدر طول کشید تا دوباره به نزد او بازگردم اما زمانی که میخواستم ادامه ی صحبتم را بگویم او دیگر آنجا نبود. یعنی هیچکس آن جا نبود. همچنان گیج و مبهم بودم که رعد و برق دوم مرا به خودم آورد. تمام مدت تنها بودم. این را زمانی فهمیدم که تنها یک قهوه روی میز بود. ساعت 5 بود اما فصل، فصل دیگری بود و زمان، زمان دیگری…

کافه
نوشته های یک ذهن بیمار...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید