البته عید نیست سه شنبه یکی مونده به آخر ساله که تازه تاریک شده و <چهارشنبه سوری> شروع شده و نمیدونم چطور ولی وسط دانشگاه توی خوابگاه دارم صدای انفجار میشنوم :) بغل دست لپ تاپم جناب rybak داره my whole world میخونه و داره میگه که داستان قلب شکستشو برای یه غریبه توی بار تعریف میکنه و این حرفا (آهنگ قشنگیه).
و من تنها م :) خب نزدیک عیده کل اتاق خالی شده و همه رفتن و تو تاریکی بدون ذره ای انرژی نشستم و حتی این نوشتار م به زور دوتا هایپ دارم مینویسم. همه رفتن خونه هاشون و من بدون هیچ خونه ای نشستم همینجا. راستش نه این که هیچ کسو نداشته باشما (بدبختی اون یه نفر م یه جای خیلی دور خوابه :) نه! خونه ندارم. عمیقا دارم بی خانمانی رو حس میکنم... فقط اینجا خوبیش اینه که گرمه :) جالبه ها تجربه بی خانمانی م میتونه خوابگاه تا زیر پل متفاوت باشه (آهنگ قبلی تموم شد و نزاکت تیمورووا داره قال سنه قوربان میخونه)
نمیدونم بیخیال نمیخوام بشینم ناله و زاری کنم که این اومد اون رفت به چپ خواجه تاجدار. والا
ولی جدی انرژی و حوصله نوشتن ندارم و احتمالا همین م بعدا حذف کنم
برم بیرون یکم حال و حوام عوض بشه برگردم از کاری که میخوام شروع کنم بگم :)
خدانگهدار :)