amirmohamad akbari
amirmohamad akbari
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

منطقه محروم!

توی این ترم چون ترم آخرم بود هرچی از ترمای قبلی مونده بودنو جمع کردم رو هم و خب کلا وقتی خارج چارت واحد برمیداری یعنی به برنامه امتحانی ناهماهنگ و دوتا امتحان توی یروز و چند روز پشت سرر هم امتحان داشتن لبیک میگی! و خود کردی که لعنت بر خودت باد!

سر همینا من یه درسی رو حالا نرسیدم حتی یک کلمه بخونم! امتحان اول روز مذکور رو دادم و فکرم این بود که بین دوتا امتحان یکم میخونم!!!! ولی هم کل شب بیدار بودم و داشتم از بیخوابی میمردم و هم گشنم بود. خلاصه رفتم یه هایپ گرفتم (طبق تجربه هایپ حتی ایرانیش از باقی برندای دردسترس تو دانشگاه بهتره. هایپ بخورید) و رفتم سلف و غذامو خوردم و برگشتم امتحان دادم... یعنی هییییییچی نخوندم حتی طول ترم م این بدبختو نخونده بودم. بماند گافی که سر جلسه دادم و قبل نوشتن امتحان از استاد درخواست ارفاق میکردم :) فکرکن چقد خوابم میومد و حالم بد بود :))))

خلاصه که امتحانو با اطلاعات عمومی و دانش قبلی نوشتم رفت و بله پاس شدم :) با نمره کمی پاس شدم ولی پاس شدم و از نمرم خودم خیلی راضی بودم.

تا این که امروز برای کار دیگری رفتم پیش همون استاده و یکم صحبت کردیم و <هاردان گلدی هارا گتدی> سالدوخ (از کجا آمد به کجا رفت رو حرف زدیم) و قرار شد که بار دیگری برم پیشش. پرسید (اهل تبریزی؟) گفتم نه حاجی تو خوابگاهم الان م که ترم تموم شده وایسادم کارای فارغ التحصیلیم اوکی بشن که برم کلا گفت (اهل کجایی) گفتم فلان جای که مطمئن بودم نمیشناخت :) انقد که کوچیک و دور افتاده س. یکم نشونی دادم نشونی گرفت و از مسافرتاش گفت و آخر سر راضی شد ارور ۴۰۴ ر بده دیگه (بنده خدا خیلی مهربونه دلش نمیخواد کسی یکم م احساس دور بودن داشته باشه ازش :) پرسید (شهر بزگیه؟ :) گفتم ۵۰۰ متر در یک کیلومتره... نیم کیلومتر مربع! یبار دیگه پرسید (شهره؟ :)

بله اون نیم کیلومتر مربع زمین عجیب شهره! حالا نمیدونم چطور شهره چون علاوه بر یه چسه جا جمعیتش تو اوجش به ۷کا نمیرسه! ولی خب شهره. با تمام چیزایی که از یک شهر انتظار داریم. شهرداری و شورای شهر و بیمارستان و درمانگاه و پزشک و مدرسه ها و سالنای ورزشی مختلف و فروشگاها و مغازه ها و بازار و بانک و اداره های دولتی و دادگاه و پلیس و هر چیز آيکونیک دیگه ای که انتظار داریم یه شهر داشته باشه داره! تازه مرکز یه شهرستان بزرگ م هست با ۳۰۰ تا روستا!!! و بخاطر همین فرمانداری م داره.

اگه توی هر شهری زندگی میکنید احتمالا همه چیزایی که اون بالا گفتم عجیب باشن که جزو امکانات حساب میشن ولی باور بکنید یا نه روستاها شاید حتی یک دونه از اونا رم نداشته باشن :) ومثلا برا کار بانکی یا حتی یه خرید کوچیک شاید سوپرمارکتی پامیشن میرن یه جا و شهری که اینا باشن تا انجامش بدن؟ :)) زندگی روستایی سخته آقای رنگو. مخصوصا اون جایی که من ازش میام و مثلا زمستون خود ما م نمیتونستیم داخل شهر تکون بخوریم چه برسه کسی که با ماشینای قدیمی و زوار در رفته نیسان و تویوتا و پاترول و جیپ و لندرور به چه مصیبت و ترسی میومد تا تازه برسه به شهر! الی برکت ا... م که راه و جاده ها همیشه بسته همیشه کسی نیست بازش کنه همیشه فراموش شده :) فقر و قعر فرهنگی و خانواده های سنتی و بیماری های اجتماعی عجیب غریب م که بماند... این که بگی نهههه اورژانس بهمون دست نزنه و بمیریم بهتره که نامحرم بلندمون کنه :)

نمیدونم چرا هربار چیزی در این مورد میگم یا انقد دلم میگیره یا انقد ناراحت میشم که نمیتونم ادامه بدم :) درسته خودم کمتر از نصف عمرمو اونجا گذروندم و خب بیشتر زندگیمو تو همین تبریز بودم ولی خب وقتی میبینی وقتی ارتباط میگیری وقتی درک میکنی سخت میشه همدردی نکنی :) با بچه ای که تو اون روستاهاس و هیچ آینده ای نداره :) با آدمایی که اونجا ن و هیچ زندگی ای ندارن! هیچ تفریحی ندارن هیچ لذتی ندارن هیچ زیبایی ظاهری براشون نمیمونه و هیچ نفس راحتی رو هیچ موقعی ندارن! حتی شاید هیچ عشق و محبت و مهربانی ای ندارن و پر میشن از درد و رنج و غم... شاید حتی عقده! اونجا دغدغه ها معمولا به سطح محیط زیست و ایدئولوژی و دفاع از مظلومین جهان و مسافرت و مهاجرت و مطالعه و ابتذال موسیقی هنر و اینا نمیرسه! دغدغه در حد نیاز های اولیه س و توی این نیاز ها آب و غذا و درمان و راه هم شمرده میشن.

همه این دردا درماتیلومانیای روح ن (یه بیماریه که پوستتو خودت میکنی. من م از روی کتاب نوشتم :) این وسط افکار و رسومات و قواعد پوسیده ای که درد و رنج و افشردن جان رو بیشتر میکنه م لیمو ن که تو دست فشار داده میشن :) نوشتن از اینا جدی بمونه برا یه دوره نوشتار دیگه... زندگی غم انگیزی اونجاها جریان داره...

میدونم دارم بد مینویسم میدونم دارم ناقص مینویسم :) همین م به زور مینویسم :) میدونی بقول کیوتچه حس میکنم شبیه اسفنجم و حس و حال آدمارو به خودم جذب میکنم! بخشی از حسرت اون پسر بچه با لباس مندرس و موی سر ریخته ش حسرت اون دختر بچه با النگوی شکسته ش حسرت و درد و زجر و ناتوانی اون مادر پدر پسر دختر پیرمرد و پیرزن و راننده و کشاورز و چوپان و همه اون مردم که باهاشون ارتباطی داشتم توی وجودم جمع میشدن و در حد همون بخش کوچیک درکشون میکردم و تمام این دردو تصور میکردم و وحشت :)

متاسفانه نوشتارم شبیه نوشتار های کمونیستی شد ولی خدایی روستاییا مخصوصا روستاهای مناطق دور از مرکز ایران و مخصوصا مناطقی که دری زبان نیستن توی دوران مدرن همیشه فراموش شده ن! و هیچکس هیچی درموردشون نمینویسه و تقریبا هیچ اطلاعاتی ازشون منتشر نمیشه :) فقط میشنوید که فلانجا فلان قدر متر برف بارید و میگی عههههه چه زیااااد. شاید حتی بگید خوش بحالشون!

سعی میکنم باز م ازشون بنویسم :) سعی میکنم کوچیک کوچیک و موضوعی بنویسم که مثل الان احساسی نشه واقع بینانه تر و آگاهانه تر باشه! هدف غم خوردن نیست هدف آگاهیه که شاید تغییری باشه و توجه به رشد این قسم بزرگ جامعه فراموش نشه :) چون رشد مناطق شهری دور افتاده م فراموش شده چه برسه به روستاها!

روستامحرومیت
physics student?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید