نوشتۀ آیتَن تارتیسی
ترجمۀ امیر خضراییمنش
مرگمان که نزدیک باشد از کدام کتابها سراغ میکنیم؟ و میخوانیم که خود را مهیّای مرگ کنیم (مانند مصریانِ باستان که کتاب مردگان را میخواندند)، یا میخوانیم تا آنرا را از پیش چشمانمان برانیم __ تا از بحرانِ حضورش در امان بمانیم؟ سوزان سونتاگ، که در سال ۲۰۰۴ در اثر سرطان خون درگذشت، دُن کیشوت را با خود به جلسات پرتودرمانی میبُرد، و در بسترش در [مرکز درمانِ سرطانِ] مموریال اِسلون کِتِرینگ نیز میکوشید که پرسپولیس را به پایان برساند. زیگموند فروید که به مرگ ناشی از سرطانِ دهان درگذشت، چرم ساغری بالزاک را میخواند، و برای آنکه هوشیاریاش را حفظ کند از خوردن مسکّنها امتناع میکرد. در رَوِلستاین، واپسین رُمانِ سال بلو، قهرمانِ عرفیمسلکِ (secular) داستان، که شخصیتش برگرفته از اَلِن بلوم __ فیلسوف [معاصر] __ بود، در همان حال که داشت بر اثر بیماریِ اِیدز جان میداد، ناگهان در مییافت که به امر مقدّس گرایش پیدا کرده: «اگر میبایست بین آتن و اُرشلیم[1]__ دو سرمنشأ زندگی متعالی در میان ما __ یکی را انتخاب کند، در عین احترام عمیق به اُرشلیم، او آتن را انتخاب میکرد. اما در آن روزهای بازپسین، دلش میخواست با یهودیها صحبت کند، نه با یونانیها».
زمان ازدسترفته: خطابههایی در باب پروست در یک کمپ کار اجباری در شوروی،[2]نوشتۀ نقاش و روشنفکر لهستانی، یوزِف چاپسکی، ادای سهمی منحصربهفرد به این سنّتِ کتابهای واپسین است. چاپسکی در زمستان ۴۱-۱۹۴۰ به عنوان اسیر جنگی در یک اردوگاه کار اجباری در شوروی زندانی بود. خطابههای متنوّعی که او طیّ این مدّت دربارۀ پروست ایراد کرد، تجربۀ کمیابی است از روی آوردن به هنر و ادبیات در زمانهای که مرگ و میر، قوت غالب است. چاپسکی در سال ۱۸۹۶ در پراگ و در خانوادهای آریستوکرات متولّد شد؛ زبانهای لهستانی، روسی، آلمانی و فرانسه را خیلی خوب میدانست؛ برای لهستان علیه بُلشویکها جنگید؛ عاقبت هم از پاریس سر در آورد تا کار و بارِ کولیوارش را به عنوان یک نقاش دنبال کند. به واسطۀ آشناییاش با پیانیست لهستانی، ماریا گُدبسکا_سِرت، به حلقههای ادبی و هنری پاریس راه یافت و با بسیاری از دوستانِ پروست __ که بهتازگی درگذشته بود __ آشنا شد. چاپسکی که از دشواریِ نثر و سبک غریبِ استاد فرانسوی سرخورده شده بود، از تلاش برای مطالعۀ در جستجوی زمان ازدسترفته دست کشید. با این حال، پس از این نومیدیِ رمانتیک، دوباره کتاب را دست گرفت، و در اقدامی عجیب، این بار آنرا از میانه، و از جلد ششم __ گریخته __ آغاز کرد. مواجهۀ اولیه به یک مشغولیّتِ دائمیِ ادبی انجامید.
در آغاز دهۀ چهل [میلادی]، چاپسکی به لهستان برگشته بود و داشت علیه تجاوز آلمان به خاکش میجنگید. او به همراه هزاران نظامیِ دیگرِ لهستانی به اسارت ارتش سرخ درآمد، که در توطئۀ مشترکی با هیتلر جمهوری مستعجلِ لهستان را __ که در فاصلۀ دو جنگ شکل گرفته بود __ تجزیه کردند. او متعاقباً در استاروبییِلسک، واقع در اوکراینِ کنونی، زندانی شد. در سال ۱۹۴۰، قریب به چهارصد نظامی لهستانی، از جمله چاپسکی، بدون هیچ دلیل مشخصی به کمپی موقّت واقع در گرِیازوفِتس، در چندصد کیلومتریِ مسکو، منتقل شدند که به دست «اِنکاوِدِ»[3][«کاگِبِ»ی لاحق] اداره میشد. در آنچه بعدها به «قتلعام کاتین» مشهور شد، هزاران تن از اسرای لهستانی بنا به دستورات استالین کشتار شدند.
در افکار چاپسکی، که به کارِ سخت در حومۀ روسیه گمارده شده بود، مرگ __ ناگزیر __ همواره حیّ و حاضر بود. چنانکه نویسندۀ زندگینامه و مترجم آثار او، اریک کارپِلِس، مینویسد: «نظامیان لهستانیِ اسیر در گرِیازوفِتس اگرچه نمیدانستند که صاحبمنصبان نظام شوروی بیش از ۲۰ هزار نفر از یارانِ آنها را کشتهاند، یقیناً میدانستند که هر لحظه ممکن است در اسارت کشته شوند». چاپسکی در خاطرات خودش به نتیجهگیری مشابهی میرسد: «تکتکِ مردان به امیدْ زنده بودند. ...هر پیشبینیای که دهان به دهان میگشت حامل ایمانی بود، هر چیزْ بهانۀ امیدمان بود، اما در حقیقت، خودِ آن احساس، آن حسّ زندهبهگوری، هیچ رحمی نداشت؛ و بعید مینمود که هرگز بتوانیم به آن سوی سیم خاردار برسیم، مگر با گلولهای نشسته در پسِ جمجمهمان».
چاپسکی و همقطارانش، چشم در چشمِ آن پیشامدِ محتملِ دهشتزا، تصمیم گرفتند تا هر شب کلاسهایی برگزار کنند، و بنا شد تا هر کس «دربارۀ آنچه بهتر از هر چیز به یاد میآورد» حرف بزنند. پدر کامیل کانتاک، سردبیر سابق یک روزنامۀ لهستانی، از تاریخ مهاجرت بشر میگفت؛ ستوان استروفسکی که کوهنوردی پیگیر و مشتاق بود، سفرهای پُرماجرایش در آمریکای جنوبی را بازگو میکرد. پروفسور سییِننیکی، استاد مدرسۀ پلیتکنیک در ورشو، از تاریخ معماری میگفت، و دکتر اِرلیچ هم بود که از تاریخ کتاب بحث میکرد.
چاپسکی پس از نخستین نطق داوطلبانهاش دربارۀ نقاشی فرانسوی، بر آن شد تا به زبان فرانسه از در جستجوی زمان ازدسترفتۀ پروست صحبت کند، از متنی که خود را «عمیقاً وامدار» آن میدانست و «شکّ داشت که بارِ دیگر بتواند بخواندش». رونوشتهای خلاصۀ آن درسها، و البته خودِ چاپسکی، به طرز معجزهآسایی از جنگ جان سالم به در بردند. او محتوای درسها را به دو ستوان دیکته کرده بود، و آن دستنوشتهها، که مدتزمانی گم شده بودند، بهنحوی از سانسور شوروی گریخته و تایپ شدند. اندک زمانی پس از جنگ، چاپسکی متنها را به لهستانی ترجمه کرد. اصلِ فرانسۀ خطابهها تا سال ۱۹۸۷، و ترجمۀ انگلیسی آنها تا همین پاییزی که گذشت، منتشر نشد. ترجمۀ انگلیسیِ کارپِلِس از خطابهها به همّتِ «نیویورک ریویو بوکس» منتشر شد.
بیشکّ پروست انتخابی غریب برای گولاگ بود، و چاپسکی خودْ کاملاً به این امر واقف بود: «هنوز میتوانم یارانم را ببینم که خسته و درمانده از کار در سرمای منفی ۴۵ درجۀ بیرون، پای تصاویری که از مارکس، انگلس و لنین بر دیوار بود، کنار هم مینشستند و سراپا گوش میشدند تا خطابههایی را بشنوند، دربارۀ مضامینی که از واقعیتی که ما در آن زمان با آن مواجه بودیم، یکسر غایب بود». بهرغم فقری که در آن به سر میبردند، جمعی بسیار فرهیخته بودند. از همین رو چاپسکی میتوانست دربارۀ گسترۀ وسیعی از مضامین صحبت کند: از ترجمههای پروست از راسکین گرفته، تا تأثیر زبان لاتین بر نحوِ زبان او. در غیاب کتابهای واقعی در کمپ، درسها خودْ بدل به فعالیتِ پروستیِ به یاد آوردنِ متن پروست میشد. در برخی موارد، چاپسکی بخشهایی از کتاب را به دقّتِ تمام به یاد میآورَد، اما ضمناً به مخاطبینش هشدار میدهد که شاید چیزهایی را باهم خَلط کرده باشد. کلوچۀ مادلَن مشهور را نانِ بریوش میخوانَد اما در موارد دیگر جزئیات را همچون یک تردستِ زبردست احضار میکند.
اما غافلگیرکنندهترین نکته در مورد خطابهها، نحوۀ به پایان رسیدن آنهاست: با تأمل در باب مرگ. این کار، چاپسکی را از این اتهام که او هنرِ پروست را صرفاً به گریزگاهی برای التذاذ و غنای بورژوایی بدل کرده است، مصون میدارد. او ابایی از این ندارد که با شبحِ مرگ خودش رویاروی شود، و برای این رویاروییْ ادبیات را برگزیند. او این مبحث را با فراخواندن صحنۀمرگِ برگوتِ نویسنده [در جلد ششمِ جستجو] مطرح میکند؛ این صحنه متعلق به بخشی از کتاب [اسیر] است که پروست در هفتههای پایانی حیات خود به ویرایش آن مشغول بود. برگوت، که در این مقطع از رُمان مدتهاست که دیگر بیمار و بسترنشین است، از خانه خارج میشود تا به تماشای نمایشگاهی برود که تابلوِ چشماندازِ دِلفتِ ورمیر را نیز به نمایش گذاشته است. تابلوی که چاپسکی، به اقتفای پروست، آنرا تجسّمبخشِ «سِحری رمزآلود»، حاصل «کمالگرایی و وقار چینی» توصیف میکند.[4]برگوت، که تمام آنچه را که بایدْ دیده است، سکته میکند و در گالری زیر بار احساساتش جان میدهد. چاپسکی اشاره میکند که آخرین آرزوی برگوت این است که «یک بار دیگر» آن تابلوِ نقاشی را تماشا کند، «با اینکه نیک میداند که با توجه به وضعیت سلامتیاش، رفتن به تماشای نمایشگاه برایش خطرناک است». مرگِ درخور به تجربۀ هنرِ درخور پیوند میخورد.
چاپسکی این ملاحظه در باب مرگ برگوت را به آنچه میتوانسته در روزهای آخر در ذهن پروست بوده باشد، تعمیم میدهد: «امکان ندارد که او، با توجه به وضعیت سلامتیاش، پی نبرده بوده باشد که تلاش عظیم و تبآلودی که مصروف ادامۀ کارش میکند، مرگش را قریبالوقوع میسازد. اما او تصمیمش را گرفته بود، نمیخواست از خودش مراقبت کند، بهراستی نسبت به مرگ بیتفاوت شده بود.» شخصاً گمان نمیکنم که هرگز بتوانیم نسبت به مرگ بیتفاوت باشیم، اما چاپسکی میگوید که میتوانیم درد آنرا کاهش دهیم. این اعتقاد یادآور جان کلامِ «آخرین خطابۀ» رَندی پاوش،[5]دانشمند حوزۀ کامپیوتر است، گفتاری که او یک ماه پس از آنکه بیماریاش لاعلاج تشخیص داده شد، در کارنِگی مِلون ارائه کرد. پاوش بعداً در توضیح اینکه چرا به جای آنکه تکتک لحظاتِ واپسینش را با فرزندانش بگذراند، تصمیم به ایرادِ خطابهای گرفت که محتاج آمادگی فراوان بود، چنین نوشت: «اگر نقاش بودم، برایشان نقاشی میکردم. اگر موسیقیدان بودم، برایشان موسیقی میساختم. اما من خطابهگو (lecturer) هستم. پس خطابه گفتم». چاپسکی، همچون شهرزاد، خطابههای شبانهاش را در گرِیازوفِتس در حالی ایراد میکرد که نمیدانست صبح روز بعد چه خواهد شد.
آخرین چیزی که برگوت دید [تابلوِ] ورمیر بود؛ چاپسکی میخواست یکی از آخرین چیزهایی که رفقایش میشنوند پروست باشد __ نه به عنوان یک گریزگاه، که به عنوان وسیلهای برای نیل به رضایتی متقن در همین زمانِ حاضر، که هنر و ادبیات به طرز منحصربهفردی مناسب فراهم آوردنِ آنند. چاپسکی که از جنگ جان سالم به در بُرد، باقی عمر ۹۶ سالهاش را در فرانسه و در تبعید گذراند و بیش از سیصد جلد خاطرات از خود به جا گذاشت. او که در اواخر عمر نابینا شده بود، میدانست که به پایان راه نزدیک شده. صبح روزی که __ در سال ۱۹۹۳ __ درگذشت، یک نوار کاستِ قدیمیْ شوپن را گوش میکرد. واپسین کلماتش، که تلمیحی بود به An die Musik شوبرت، فقط عبارت بود از ”Holde Kunst“: هنرِ والا.
Source:
The New York Times, Jan. 16, 2019
[1] لئو اشتراوس، فیلسوفِ سیاسی و استادِ الِن بلوم، در سخنرانی مشهوری از اورشلیم و آتن («تلاقی ایمان کتاب مقدّس و اندیشۀ یونانی») به عنوان دو سرمنشأ تمدّن غربی یاد میکند.
[2] Lost Time: Lectures on Proust in a Soviet Prison Camp
[3] N.K.V.D؛ کمیساریای خلق در امور داخلی، که در نهایت به کمیتۀ امنیت داخلی (کاگب) تبدیل شد.
[4] به نظر میرسد اینها تعابیرِ آزاد __ و البته کاملاً با مناسبتِ __ خود چاپسکی باشد. عین تعبیر پروست را، از سطری پیشتر، در اینجا میآوریم: «...در این تابلو تکۀ دیوار زرد رنگی (که برگوت به یاد نمیآورد) چنان استادانه نقاشی شده است که خود بتنهایی یک اثر زیبای هنری و همانند یک نقاشی گرانبهای چینی است.» مارسل پروست، در جستجوی زمان ازدسترفته (جلد ۶): اسیر، ترجمۀ مهدی سحابی (تهران: نشر مرکز، 1385)، ص ۲۱۶.
[5] Randy Pausch