آموزش در فضای حال حاضر، معنای آنچنانی ندارد. برای زمانهای که در آن هستیم؛ همه چیز در قالب دسته هنجارهایی است که ما هرچه بر خلاف آن عمل کنیم؛ از اجتماعات طرد خواهیم شد.
برای مثال، در خصوص سبک زندگی، هر آنچه برازندهی به اصطلاح، انسانی موفق است همچون میخی محکم در سرمان فرو رفته و در تلاشیم تا خود و آمالمان را بدان نزدیک کنیم. ساختارهایی مشابه، برگرفته از نوعی تفکر زرد که تفاوتهای فاحش را نیز منکر میشود. حال آنکه آموزش، تنها زمانی معنا دارد که به نسبت خصوصیات هر فرد و برای تکامل او، پیشنهادهایی مفید و منحصر به فرد در نظر گرفته شود.
امروزه موجی از اطلاعات پراکنده، هرچند تار و مبهم تنها معیار ما برای سنجش اخلاق و درستی است. اجتماع از فضاهای اجتماعی پر کشید و در میان محفلی ساده از انسانهای نظری جاخوش کرد. افرادی که تنها در دنیای مفاهیم، لابهلای ورق های کتاب، در پی بقای نسل خویشند.
در دانشگاه دانشجویی نیست و هرچه بیشتر فاجعه را بررسی کنیم راهکارها از ما دورتر میشوند. بحران دیگر معنا ندارد زیرا هر بحران را آغاز، بازه و پایانی است اما این صعب را نه پایانی که انگار آغازی نیست؛ از ازل تا یه ابد بوده و هست. افسردگی به نوعی بخشی از فرهنگ و دریافت های اولیه کودکان است که خانواده موظف به انتقال درست آن شده و چه وظیفه شناس است کانون گرم خانواده.
در همین حین دوستانی هم هستند که مسیر خود را پی گرفته، جای خود را یافتند. که شاید تنها تسکین این درد دیدن، شنیدن، بوییدن، چشیدن و لمس خاطراتشان باشد؛ که چگونه پازل زندگیشان را به درستی حل کردند. نمیدانم آینده روشن است یا تیره که ای کاش اساس اساطیر همچنان برپا بود که به کورسوی امیدی زنده باشیم، اما تنها خودمانیم من برای تو و تو برای ما.
در نهایت فرهنگ درست کمک کردن و کمک خواستن تنها معیاری است که در این زمانه میتوان رشد را با آن سنجید.