برای هر جور تغییری زمان های زیادی بدون آن که خودآگاهانه کاری از پیش ببریم، آماده میشویم و ناگهان آمادگی ما برای تغییر با واقعه ای کلید می خورد و به زندگی ما پا می گذارد. این یکی از آن وقایعی است که به من چیزی یاد داد.
در ِ گوگلمو باز کردم دیدم گوگل این شکلی شده که این بالا گذاشتم. دیدم ای دل غافل! ژک دُمی و چترهای شربروک! این فیلم جناب آقای ژاک دمی، خیلی کار جالبی کرده تو زندگی من. یعنی این طوری نقش بازی کرده که من فکرمیکردم، تا سالها، که سینمای سرگرم کننده را من نباید دنبال کنم. و این جوان و جاهلی را به جای جدیت در یادگرفتن سینما جامیزدم. همه چیز اما شکل دیگری پیداکرد وقتی که مباحث تئوریک ایرج کریمی فقید را در مجله فیلم میخواندم و فقط سطحی را برمیداشتم ازش که به درد تفاخر کردن می خورد و به من سواد میداد که خودم را نشان بدهم. اما این وسط با خود سینما خود ِ خود ِ سینما خیلی فاصله داشتم.
و خودم را به سالکی می دیدم که با ریاضتی دور از سرگرمی، به آموختن از «روح هنر سینما» میپردازد و کارش ثمری جز لذت بردن از هنر ناب نباید داشته باشد و خلاصه حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم. که کاری نداریم. یک شب نشسته بودم پای «سینمای ما» که آن موقع امیر قادری اش خیلی سینما دوست تر بود به نظرم تا الان، امیر قادری یک بلاگ طور یا یک جور فروم شاید، درست یادم نیست، راه انداخته بود تو زیر پله ی همین سینمای ما. آن موقع قادری و حسنی نسب خوب بودند با هم حالا کاری ندارم. بعد توی این زیرپله کارش بود که می نوشت و ما هم می خواندیم کیف می کردیم از قلم اش و نوع نقد فیلم هایش و سبک پالین کیلی اش را خیلی دوست داشتم. البته می دانم الان که همه با قادری چپ افتادهاند بدشان بیاید از این مقایسه، اما آن موقع همین طور که گفتم می نوشت. خوب هم این کار را می کرد. نقد یک صفحهای که بر هامون در دنیای تصویر نوشته بود، شاهدش. کاری ندارم.
آنجا در یکی از شب هایی که نشسته بودم از توی ۱۷ اینچ ال جی سایت را می جوریدم دیدم از یک موزیکال فرانسوی حرف زده به اسم «چترهای شربروگ» ساخته ژک دُمی. گفتیم ای دل غافل موزیکال؟ این جور اسنوب بودم آن موقع، این جور در نادانی دست و پا می زدم که ارزش فیلم ها به چیزهای احمقانه ای بود غیر سینمایی و بیشتر فلسفی و جوگیری و غیرو. نمی دانم چه چیز آن یاد داشت نوشته شده در ارج نهادن به ژک دُمی، مرا گرفته بود که رفتم فیلم را پیداکردم دیدم و در چشم به هم زدنی شیفته فیلم شدم و مدت ها آوازهایش را زمزمه کردم و با فکر آن بانوی زیبا خوش بودم و از آن شب به بعد گاهی سکانسهایی را دوباره و ده باره دیده ام. بعد از ایران رفتم و در شهری بودم که خیابانی به نام شربروک داشت. حس من به این خیابان اگر این فیلم را ندیده بودم چیزی دیگر بود یا شاید حسی اصلا وجود نداشت. تازه در میان این سال ها یک بار دیگر اتفاقی در جشنواره ای در فرانسه، به بزرگداشتی، نسخه خوش رنگ و نور شدهی این فیلم را بر پرده اسکُپ دیدم و از خود بی خود شدم.
داستان این بود که خواستم بگویم از تنگ نظری مرا نجات دادی جناب دُمی؛ هشتاد و هشت سالگی شما مبارک باشد.