ویرگول
ورودثبت نام
Amirreza
Amirreza
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

شاهزادۀ گوش دراز

امروز رفتم دیدن مادربزرگم. راستش هیچ وقت فکر نکردم که پیره. با اینکه نزدیکه 70 سالشه شاید هم بیشتر؛ ولی ذهن جوونی داره. پر از ضرب المثال و داستان و شعر و خاطره. وقتی که شروع میکنه به حرف زدن دلم نمی خواد حرف زدنش تموم شه. چشمای ریز و فرو رفته اش با اون صورت پر چین و چروکش. از اون آدماست که می تونم با جزئیات صورتش رو برات شرح بدم. دوستش داشتم و دارم. از همون بچگی. از همون روزایی که به جای مهد کودک بابام منو می برد خونه اش. منو پارک می برد. برام شعر می خوند. باهام شوخی میکرد. واستا دور نشم از اون چیزی که می خوام بگم.
هر وقت میرم خونه اش برام یه خاطره از زمانای قدیمش میگه. هم زمان با آخرین بچه اش که تازه دبستان میرفت؛ بعد از ظهر ها میرفت نهضت سواد آموزی در حد سه کلاس سواد داره و به زور با تلاش میتونه چند کلمه بخونه. میگفت؛ مادرم نذاشت برم مدرسه. بابام خیلی دوست داشت من سواد داشته باشم؛ ولی مادرم میگفت دختر نیازی به مدرسه رفتن نداره.
میگفت؛ اون رواز وقتی تازه نوجوون بود دور هم جمع می شدن و برادرش که 4 سال ازش بزرگتر بود براشون کتاب داستان می خوند. برام خلاصه داستان هزار و یک شب رو گفت. طوری با شوق و اشتیاق حرف میزد که دلم می خواست کتاب رو همون لحظه شروع کنم و براش بخونم!
میگفت یه کتابچه ای بود که 3 تا داستان داشت. من هر سه داستانش رو حفظم. گفتم عه چه جالب!
-اسم یکی از داستان ها "شاهزاده گوش دراز" بود. پادشاهی بوده که بچه دار نمیشده. خیلی دعا کرد ولی باز هم نتیجه ای نگرفته بود. یه شب خواب می بینه که یه فرشته بهش سیبی میده و میگه نصفش رو تو بخور و نصف دیگه اش رو به همسرت بده. میگذره و 9 ماه بعد بچه می خواد به دنیا بیاد؛ لحظه به دنیا اومدن 3 تا فرشته میان جای همسر پادشاه. یکی از فرشته ها میگه من بهش اخلاق خوش میدم. یک دیگه میگه من هم بهش زیبایی رو میدم. سومی عصبانی میشه و می گه حالا که اینجوریه منم بهش گوش های دراز میدم!
بچه پسر به دنیا میاد ولی با گوش هایی مثل گوش خرگوش. پادشاه و همسرش تعجب میکنن که خدایا این چه حکمتی داره! بچه رو از دید همه پنهان میکنند . کم کم پسر بزرگ میشه و مجبور میشن آرایشگری رو برای اصلاح موهاش بیارن دربار. پادشاه به آرایشگر میگه هر چیزی دیدی توی قصر من باید پیش خودمون بمونه و به هیچ بنی بشری حرفی نزنی؛ وگرنه تیکه بزرگه ات گوشته.
خلاصه آرایشگر هم میگه آقا دهن من قرصه. اول که شاهزاده رو می بینه تعجب میکنه؛ ولی خودش رو کنترل میکنه و میاد خونه. میره توی فکر و همش باخودش کلنجار میره که چرا این پسر این شکلی بود. همسر آرایشگر که می بینه توی خودشه ازش می پرسه چی شده؟ آرایشگر میگه نمی تونم بهت چیزی بگم ولی یه موضوعی ذهنم رو درگیر کرده. نمی تونم افکارم رو کنترل کنم.
همسرش میگه؛ برو صحرا یه گودال بزرگ حفر کن؛ هر چی می خوای بگی رو اون جا دفن کن. آرایشگر میره و داد میزنه توی گودال، شاهزاده گوش دراز، شاهزاده گوش دراز...
گودال رو پر میکنه و میاد خونه.
شش ماه بعد چوپانی از کنار اون گودال رد میشه و می بینه یه نی در اومده. از زمین جداش میکنه و باهاش نی درست میکنه. میره به شهر و شروع به نواختن میکنه. نی هم آروم زمزمه میکنه "شاهزاده دراز گوش" مردم شهر هم تعجب میکنن و می فهمن خبریه. داستان به گوش پادشاه میرسه و میگن آرایشگر رو احضار کنند. آرایشگر هم قسم می خوره که من حرف نزدم فقط اون موقع رفتم و داخل گودالی که کندم گفتم "شاهزاده گوش دراز".
پادشاه هم می فهمه که اوضاع از چه قرار بوده و داستان نی چوپان چیه. می خواد آرایشگر رو به سزای اعمالش برسونه که شاهزاد بلند میشه و میگه: با کشتن این مرد گوشای من درست نمیشه. من ترسی از نشون دادن شون به بقیه ندارم. کلاه روی سرش رو برمیداره و پادشاه و همسرش خیره به اون میشن. شاهزاده گوش ها آدمیزاد داشت. خبری از گوش های دراز نبود.

گوش درازمادربزرگقصهخاطرهداستان
در جست و جوی گم گشته ای به نام امیررضا... به اینجا هم سر بزن: http://twm.blogfa.com/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید