Amirreza
Amirreza
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

قاتل احساس

حرف زدن درباره اش سخته. یه جورایی شبیه یه احساس غیر قابل توصیفه. شاید یه چیزیه که حس میکنم اگه به کسی بگم درکش نمیکنه؛ نه به خاطر اینکه این احساس خاصیه و فقط خودم می فهممش؛ بیشتر به خاطر اینه که من نمی تونم منتقلش کنم. ولی بازم دوست دارم بنویسم درباره اش. با اینکه شاید نفهمی اش، یا حتی اگه خودم بعدا بخونمش نفهمم. دلهره ای بابت نامفهموم بودنش ندارم. پس درباره اش مینویسم.

بذار شروع کنم و فقط بنویسم. نظرت چیه؟ حرف زیادی دارم واسه گفتن، اما دستام یاری نمی کنن برای نوشتنش. میدونی؟! تابستون رو دوست دارم. با اینکه بهاره؛ ولی برا من تابستون از الان شروع شده. از روشنایی خوشم میاد. تابستون اینو داره. خورشید رو اغلب روزا میشه تو آسمون دید. اتاقم همیشه روشنه. الان هم که روی صندلی نشستم و دارم به آهنگی که پخش میشه گوش میکنم؛ یه نور طلایی مایل به نارنجی. مثل یه غبار درخشان توی اتاقم پراکنده است. پنجره رو مجبورم باز بذارم. آره! از بس که هوا گرمه. کولر رو هنوز سرویس نکردیم. پس از طبیعت کمک میگیریم! باد. صدای بچه ها از توی کوچه میاد. جیغ میکشن. می خندن. داد میزنن. باباشون دعواشون میکنه. ساکت میشن. ولی باز ادامه میدن.

میدونی خیلی وقتی دلم این حس رو می خواد. جرئت گفتن «عزیزم». ببین شاید الان اگه بهت بگم عزیزم؛ با خودت بگی چقدر لوس. چقدر چندش! نمی دونم چرا 18 سال از زندگیم رو سعی کردم تک تک احساساتم رو ببرم پای چوبه دار. خودم خفه شون کردم. نذاشتم هیچ کدومشون رو درک کنم. نه گریه کردم؛ نه عاشق شدم؛ نه خوشحال شدم. نه به کسی گفتم دوستت دارم. به آدمایی که واقعا دوستشون داشتم. بهترین دوستام. عمه هام. خاله هام. مامان بزرگم. نمی دونم شاید کی بهم یاد نداد که این حرف رو بزنم.

باورت شاید نشه عزیزم. دیروز با تمام وجودم رقصیدم. آهنگ گذاشتم و می رقصیدم. اون هم منی که حتی توی عمرش یه بار نرقصیده بود! تو تنهایی خودم، عجب لحظه ای بود. خوش حال بودم؛ میدونی واقعا توی اون لحظه به هیچی فکر نمی کردم. فقط به موزیک گوش میدادم و بار ریتمش یه جورایی دستام رو توی هوا تکون میدادم. سعی میکردم با پاهام یه ریتمی دربیارم. اون لحظه فوق العاده بود. از اون حسا که هر از چن گاهی سراغت رو میگیرن.

تازگی فهمیدم چقدر احساساتیَم. دلم می خواد یکی رو بغل کنم و بگم دوستت دارم. نه! منظورم صرفا یه دختر نیست. یکی از بهترین دوستام. یکی که منو درک میکنه. از لایه لایه وجودم خبر داره. میدونه دوست دارم دلستر به دست توی خیابون نیمه روشن راه برم. میدونه دوست دارم روی صندلی پارک بشینم و به سرسبزی اطرافم خیره شم. میدونه دوست دارم صبحانه املت بخورم. میدونه بهترین تفریحم قدم زدن بین قفسه های کتاب فروشیه.

هوووف... چی بگم؟ فک میکنم. بهترین دوستم «تصوراتمه»! اونه که می تونه برام هر چیزی رو ممکن کنه. از ساده ترین چیز ها تا دست نیافتنی هاشون. میدونی؟! آرامش می خوام. دلم می خواد یه جای ساکت و خوش آب و هوا پیدا کنم. تنهایی دراز بکشم و به آسمون خیره شم. فقط به آسمون نگاه کنم. با اون چند تیکه ابری که به چشمم می خوره. یه نسیم خنک هم مو هام رو تکون بده؛ البته نه اونقدر محکم باشه که مجبور بشم موهام رو از روی چشمام کنار بزنم! چون دستام زیر سرمه. هر وقت سیر شدم از نگاه کردن. یه کتاب بردارم و بخونم. فقط چند صفحه، چند خط. فقط در حدی که غرقش بشم و باهاش چند دقیقه رو بگذرونم.

عزیزم، خیلی وقته که احساساتم رو کشتم. انگار هیچ روحی توی این کالبد نیست. اینو می تونم توی همۀ مردم این شهر ببینم. همیشه ازش فرار کردم. از ساده ترین چیز هام ایراد گرفتم. از خودم ترسیدم. با خودم جنگیدم. به خودم صدمه زدم. هیچ وقت اینو نفهمیدم که این منم که همیشه پیش خودم می مونم. هیچ وقت نفهمیدم باید بیشترین احترام رو به خودم بذارم.

آره من چقدر به خودم ظالم بودم.

http://twm.blogfa.com/post/117
احساساتدل نوشتهافسردهغم
در جست و جوی گم گشته ای به نام امیررضا... به اینجا هم سر بزن: http://twm.blogfa.com/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید