ویرگول
ورودثبت نام
Amirreza
Amirreza
خواندن ۵ دقیقه·۶ ماه پیش

مرگ خورشید-ق4

قسمت قبل
از دمنوش هایی که داخل قوطی فلزی بود در آب جوش ریختم؛ کمی صبر کردم که دم بکشد. فنجانی که پدرم همیشه در آن چای می خورد را همراه نعلبکی برداشتم. دمنوش، رنگ زرد متمایل به سبزی داشت. گمان میکردی قناری کوچکی خود را درون فنجان جای کرده. فنجان و نعلبکی را برداشتم و به بالشتی از پر تکیه دادم. معلوم نبود چند مرغ عریان شده بودند تا بالشتی به این حجم و اندازه فربه شود. فنجان را با دستم بغل کردم. می خواستم با سرمای دستانم دمنوش را خنک کنم. هوای خانه سرد بود.
با همان کت دراز کشیدم و خیره شدم به سقف گنبدی شکل خانه. هر گوشه اش را یک عنکبوت تسخیر کرده بود. می خواستم تار هایی که مثل شال بافته بودند را بِکنم و روی خودم بکشم. پُتک سرما به استخوان هایم کوبیده میشد.
عکس مادرم روی میزکنار تلفن لم داده بود. به من نگاه میکرد و من هم به او نگاه میکردم. هفتۀ پیش بود که مُرد. می دانی چقدر ناراحت شدم؟!
آنقدر که بعد از یک هفته آمده ام سر قبرش! دوستش داشتم ولی عاشقش نبودم. از او بدم می آمد ولی متنفر نبودم. شمع او هم خاموش شد. شمعی که قرار بود راه رانشانم بدهد؛ ولی گمراه ترم کرد!
می گفت وقتی که 27 سال داشته؛ خدا من را به او هدیه داد. درست 27 سال پیش در چنین روزهایی! گویا من در تقارن تولد و مرگش به دنیا آمدم. نمی دانم؛ شاید من هم 27 سال دیگر فرصت دارم. البته هدیه ای که از طرف هدیه شونده به هدیه گیرنده عطا شد؛ هرگز دوست نداشت هدیه باشد. چرا یک مرد و زن طلب چنین هدیه شومی را در زندگی شان می کنند؟!
با خودم حرف میزدم که ناگهان از در وارد شد. مرا که دید گفت"مگه صد بار بهت نگفتم مثل آدم لباسات رو عوض کن؛ بعد دراز بکش. اون جورابات که بوی مرده میده رو دربیار" نیم خیز بلند شدم و به آرنجم تکیه کردم. "مگر نمرده بود؟!" در جوابش گفتم"خیل خب دیگه... واستا دو دقیقه دراز بکشم... خستم..." لگدی به من زد و گفت "تو آدم بشو نیستی؛ بلند شو دیگه.... من از صبح دارم کار میکنم اون وقت تو میگی خسته ام؟!" لحظه ای به من خیره شد. با دقت مرا برانداز میکرد. گویا می خواست نخی را از سوراخ ذهنش عبور دهد! به من غرید"این کُت رو کِی خریدی؟!"
"همین چند روز پیش"
"چند حالا؟"
"750 هزار تومن"
"چه خبره!... میگم عقل نداری دیگه. آخه واسه چنین آشغالی 800 تومن کسی پول میده؟!"
"750 تومن!"
"حالا همون... من و بابای بدبختت جون بکنیم و تو بری خرج کنی"
دیگر داشتم دیوانه می شدم. قبل از اینکه وارد خانه شود نفسش را حبس میکرد و تا مرا می دید؛ هرچه عقده داشت با آن زبان بُرنده اش در جای جای بدنم فرو میکرد.
داخل آشپزخانه بود که نعره کشید و گفت"نماز خوندی؟ بلند شو. بلندشو. نماز اول وقت یه چیز دیگه است. این آخونده هست توی شبکه سه... میگفت کسی که نماز اول وقت بخونه شیطون ازش میترسه!"
مادرم نیازی به نماز اول وقت نداشت. همه از او می ترسیدند. حتی شیطان. به اعتراض گفتم"خودت نماز خوندی؟!" گفت "نه، من کار دارم نمی بینی باید غذا برای شما درست کنم؛ ظرفا رو بشورم. تو به جای اینکه دراز بکشی برو نمازت رو بخون."
دلم می خواست سرم را محکم به دیوار بکوبم. دیگر تحمل شنیدن حرف هایش را نداشتم. در این چهار دیواری لعنتی یا جای من است یا جای او. بالشت را زیر بغلم گذاشتم و پناه بردم یه انباری کنار خانه.
صدای در آمد؛ محکم کوبانده شد. فهمیم پدر است؛ با خشمی مهار ناپذیر! مستقیم رفت داخل آشپزخانه و مادرم را صدا زد. مادرم درجوابش گفت"باز چیه؟ دیگه چی شده؟" بابا صدایش را بالا برد و گفت"این چکمه های منو کجا گذاشتی؟ آخه من هر وقت چیزی بخوام باید یه ساعت دنبالش بگردم؟ این چه مرضیه که همه چی رو باید جا به جا کنی؟"
خونسرد جوابش را داد"خب اگه سر جاش میذاشتی الان نیازی نبود دنبالش بگردی... هر وقت میای هر لنگی رو میندازی یه طرف" عربده کشید"بگو کجاست... باید برم مزرعه... هزار کار رو سرم ریخته... وقت جر و بحث با تو رو ندارم..."
"همون جاهاست... خودت برو بگرد؛ من که نمی تونم هم غذا درست کنم؛ هم بشورم؛ هم مرتب کنم؛ الان هم که چیزی گم کردی من باید پیداش کنم"
معلوم بود میدانست چکمه ها کجا هستند. فقط می خواست پدرم از فرط ناتوانی خشمگین شود.
"زنیکه احمق! برو اون لامصبا رو پیدا کن... دیرم شده..." محکم خواباند زیر گوشش...
از جا گرخیدم و مثل روحی سرگردان خودم را داخل آشپزخانه دیدم.
بابا داد زد"گمشو پیداشون کن" گفت"نمی دونم خودت پیدا کن"
مقاومتش احمقانه و تظاهرش به ندانستن احمقانه تر بود!
پدر دستش را بلند کرد که یکی دیگر نثارش کند. مادر چاقو را برداشت تا او را بترساند. ولی دیر عمل کرد. چاقو شکمش را دَرید. مثل کاردی که پنیر را می برد و پیش می رود. زانو زد. متحیر بود که چگونه یک جفت چکمه جانش را گرفتند! دستانش خون می گریستند. قطره قطره.
سرش را برگرداند و مرا نگاه کرد. با چشمانش در آخرین لحظه ازمن چیزی طلب میکرد. شاید می خواست چکمه هایش را پیدا کنم و همراهش دفن کنم!
رنگم با دیواری که به آن تکیه دادم یکی شده بود. دستانم منجمد بود. عبور خون از شقیقه هایم را حس میکردم. فضای خانه تاریک و سرد بود. گویا خورشید مرده بود.
مادر بلند شد و با چاقو به من حمله کرد. گلویم را نشانه گرفته بود. ترجیح میداد مقتول باشم تا شاهد قتل!

وبلاگم

مرگداستانزمستان غمگینخون
در جست و جوی گم گشته ای به نام امیررضا... به اینجا هم سر بزن: http://twm.blogfa.com/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید