Amirreza
Amirreza
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

کاشی-ق2

قسمت قبل

بی انگه بگذارم حرفی بزند؛ گفتم "کلید خانۀ مادرم دست شماست؟ برادرم گفت قبل از رفتن تحویل شما داده". مات مانده بود و گویا داشت مرا برانداز میکرد. من که می دانستم اگه به صورتش خیره شوم، زبانم بند می آید؛ ترجیح دادم به کاشی گل گرفتۀ جلوی درب چشم بدوزم. می خواستم سرم را بالا بیاورم تا ببینم نفس میکشد یا نه! ناگهان مثلِ مرده ای که پس از شُک شروع به نفس کشیدن میکند؛ دمی عمیق روانۀ ریه هایش کرد و گفت"سلام... عِـم آره... یعنی بله.... همین داخل خونه است... باید برم بیارمش... بیاید داخل هوا سرده..." به انتهای خیابان خیره شدم و دوباره به همان کاشی خیره شدم؛ گفتم "نه مزاحم نمی شم، همین کلید رو لطفا بیارید..." طوری کاشی و نقاشی گل آلود رویش را نگاه میکردم، که انتظار داشتم زبان باز کند و جوابم را بدهد.
زیر لب گفت "باشه". در را باز گذاشت و رفت. مادامی که قدم بر میداشت سمت یکی از اتاق ها، پلک هایم را به ابرو هایم چسباندم و بی آنکه سرم را بالا بیاورم؛ راه رفتنش را تماشا کردم. روسری قرمزش را طوری دورسرش پیچانده بود که هیچ تار مویی جرئت فرار کردن نداشته باشد. دامنِ پر چین مشکی اش از کمر باریکش شروع میشد و تا زانو هایش جاری بود. پیرهن سفیدی که مال پدر خدابیامرزش بود را به تن داشت. آستین هایش سه تا خورده بودند و انتهای پیرهنش در همان دامن مشکی پنهان شده بود. چه ترکیبی! سرخ، سفید، مشکی. درست مثل زندگی من. سیاسفید اما آغشته به خون!
از اتاق آمد بیرون و همان لحظه چشمم به چشمانش گره خورد. او هم برای لحظه ای تعلل کرد تا در گرداب چشمانش غرق شوم. به خودم آمدم و دوباره به همان کاشی خیره شدم. با خودم گفتم"لعنت به من. چرا خودم رو کنترل نکردم. خداکند نفهمیده باشد تمام این مدت خیره به او بودم." مدتی که به اندازۀ چند ثانیه بود، ولی برای من به اندازۀ چندین ساعت. چند قدم آن طرف تر رفتم تا فکر کند اتفاقی با او چشم تو چشم شدم. چه خیال باطلی! مگر او را مانند خودم احمق فرض میکردم که چنین تفکری را برایش متصور میشدم!
آمدنش برعکس رفتنش زیاد طول نکشید. دستش را جلو آورد، چیزی نگفت. کلید از انگشتان کشیده و استخوانی اش آویزان بود. آن را مانند سیبی از درخت چیدم. چشمانم را دوباره به کاشی دوختم و گفتم "ممنون". کتم را درست کردم و کلید را که گرمای دست او را داشت در جیب پناه دادم. این گرما، هدیه ای بود که بایستی از آن مراقبت می کردم. خداحافظی کرد و با سر جوابش را دادم.
چند قدم جلو تر، نگاهی به عقب انداختم. در بسته بود. توی دلم با آن کاشی خداحافظی کردم. اگر می توانست حرف هایم را بشنود حتما با خود میگفت این مردک دیوانه است. گرچه اگر این حرف را میزد با او هم نظر بودم!قدم هایی با گام های بلند بر می داشتم. از تاریکی شب و سرمای زمستان فرار میکردم. مثل تلاش پشه ای برای رها شدن از تار عنکبوت، همین قدر بی فایده!...

وبلاگم


داستانزمستان غمگینعشقکاشیسرما
در جست و جوی گم گشته ای به نام امیررضا... به اینجا هم سر بزن: http://twm.blogfa.com/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید