هیچگاه بزرگسالی را چنین وحشتناک نمیدانستم.. برای اندکی شادی به اندازهی دریاها گریستن ؛ برای ذرهای امید، زندگی را زیر و رو کردن.. و برای عشق از تمامِ خود گذشتن . اینکه حال خوبت گره بخورد به خوشحالیهای دسته جمعی اما تنهایی، بدجور از گلوی زندگیات پایین برود.. ترس از آیندهای که نیامده و فرار از اکنونی که درست نمیشود و گذشتهای که دنبالمان افتاده تا پیرمام کند.