برای شکنجه کردن یک آدم کمالطلب راههای زیاد و متنوعی وجود داره. اخیرا یک راه جدید دیگه تونستم پیدا کنم: کافیه دست و پای کمالطلب موردنظر رو ببندید، براش یه صندلی بذارید و فصل اول و دوم سریالMoney Heist رو پخش کنید تا تماشا کنه. احتمالا از میانهی کار شروع میکنه به جیغ کشیدن. حقیقتا من هم دلم میخواست جیغ بزنم و صورتمو چنگ بندازم. آخه مگه میشه یه نقشهی سرقت انقدر اعصاب خردکن جلو بره؟ داستان پرکشش (علیرغم بعضی ضعفها)، شخصیت پردازی عالی، اجرای جذاب ولی روند دیوانه کننده.
یک روز که داشتم مثل الان غر میزدم بابت این وضعیت، یک لحظه به ذهنم رسید که چقدر این دو فصل شبیه زندگی واقعیه. مثلا اینکه شما هر چقدر هم برنامه و نقشهی بینقصی داشته باشید، باز هم قراره اوضاع بد پیش بره. قراره قسمتهایی از نقشهتون خراب بشه و کاملا خلاف جهت پیش بره. حتی اگر کاملترین و هوشمندانهترین نقشهی ممکن رو چیده باشید. پس راه حل چیه؟ اینجاست که شما به عنوان طراح نقشه دائما باید آچار به دست بالا سر برنامهتون باشید و مدام تغییرات ریز و درشت ایجاد کنید تا برنامهای که چیدید در مسیر درست خودش به حرکت ادامه بده.
اینجا یاد بخشهای ابتدایی کتاب هنر خوب زندگی کردن افتادم، وقتی که نویسنده از "هنر ظریف اصلاح" صحبت میکرد. از اینکه قرار نیست یک نقطهی بهینهای وجود داشته باشه که اول شما پیداش کنید و بعد از اونجا شروع کنید و دیگه همه چی عالی و دقیق عین یک ساعت سوئیسی اصیل پیش بره. بلکه قراره دائما تغییر بدید و اصلاح کنید. آچار به دست بالای سر کار. مثل رانندهای که حتی وقتی در جادهی صاف و مستقیم حرکت میکنه، باز هم باید دستش به فرمان باشه و هر از گاهی تغییری در فرمان بده تا ماشین از مسیر منحرف نشه. و این بحث هنر ظریف اصلاح نه فقط در نقشهی سرقت پول! یا رانندگی، که در تمام شئون زندگی جاریه. روابط شخصی و عاطفی هم از همین قاعده پیروی میکنن . موردی که خیلیها از جمله خودِ من ازش غافل بودیم! آدمات رو پیدا کن (همون The one رویایی!) و دیگه تمام. اگر هم این وسط مشکلی پیش اومد، پس حتما اون آدم The one نبوده. (کم کم دارم به لحظات رفتن بالای منبر نزدیک میشم!)
مورد دومی که جلب توجه کرد و میشه به عنوان درس زندگی ازش استفاده کرد! این بود که خیلی خوب نشون داد انسانها مهرههای شطرنج نیستن . و قرار نیست هر جور که شما اراده کردید و به هر مقصدی که شما قصد کردید حرکت کنند، بلکه هر کسی ترجیحات شخصی و تفکر و سیستم تصمیمگیری مخصوص خودش رو داره. شاید شمایی که این رو میخونید با خودتون بگید خب اینکه بدیهیاته و ناگفته هم پیداست. که خب، باید بگم کم نیستن صاحبان چنین طرز فکری. همین یه نگاه مختصر به تاریخ حکومتها بندازید کافیه!
و نکتهی سوم، به تصویر کشیدن این موضوع بود که هر اقدام و تصمیمی عواقبی هم داره. یک تغییر کوچک، یک تصمیم بد یا تصمیم به ظاهر درست یا حتی واقعا درست، میتونه چند قسمت بعد به یک فاجعه منجر بشه. و هیچ تضمینی هم نیست که تصمیم درست به شما نتیجهی دلخواه یا صحیح رو بده. و این لعنتی خودِ خودِ زندگیه!
در واقع، گاهی هم ممکنه از قضا سرکنگبین صفرا بفزونه!
یادمه قبلا طبق یک روتین ثابت میرفتم کتابخونه (طبیعتا دوران کنکور!) و هر روز صبح که سوار اتوبوس میشدم به این فکر میکردم که اگر این اتوبوس رو از دست میدادم و با اتوبوس بعدی میومدم، امروزم چقدر متفاوت میشد؟ ممکن بود مثلا توی اتوبوس بعدی یک دوست یا آشنایی ببینم و کلا امروزم و بلکه ماهها و سالهای آیندهام تحت تاثیر همین اتفاق ساده (از دست دادن اتوبوس همیشگی و دیدن یک دوست) قرار بگیره؟این بازی ذهنی رو مدت هاست که انجام میدم و احتمالا خیلی نفع و فایدهای نداره. صرفا سرگرمی ذهنیای هست که توی سرم انجامش میدم.
یا مثلا روزی از روزهای خرداد 1402، در مسیر برگشت به اتاق از سلف دانشگاه، در حالی که به خاطر آفتاب سوزان و گرما با هر چند قدمی که برمیداشتم یکی دو درصد از وجودم تصعید میشد و به آسمون میرفت! به این فکر میکردم که چقدر جالب میشد اگر دستگاهی بود که بشه کارنامهی سبز کنکور ( کارنامه ای که نشون میداد غیر از قبولی قطعی، توی کدوم یکی از انتخاب های دیگرتون هم شانس قبولی داشتید) رو بهش بدیم و بهمون بگه که با قبولی در هر یک از این شهر و رشتههایی که در اولویت بعدیمون بود، وضعیت زندگیمون چقدر با الانش متفاوت میشد؟ حضور در اون دانشگاه ممکن بود باعث آشنا شدن ما با چه آدمهایی بشه؟ یا مثلا فکر میکردم که توی کدوم یکی از انتخابهای خودم احتمال مرگم بیشتر بود؟ یعنی کدوم شهر و دانشگاه رو اگر میرفتم اوضاع به گونهای پیش میرفت که در سال 1402 مرده باشم؟ و از اینجور فکرهای بیفایده.
سریال Money Heist حکم یک اسباب بازی جدید رو برای من و این بازیهای ذهنیم داشت. بعضی اتفاقای سریال انقدر جالب بود که برای خودم مینوشتمشون تا بتونم بعدا بفهمم که این زنجیرهی وقایعی که رخ داد از کجا شروع شده و کدوم اتفاق جرقهی این روند رو زده! خلاصه که این بخش از ذهنم کاملا ارضا شد و آروم گرفت. البته تا روز سوقصد علیه ترامپ که دوباره موتور این بازی ذهنیم شروع شد. اگر چند ثانیه زودتر ... اگر چرخش سر نبود ... اگر مانیتور ... اگر اگر و هزارتا اگر دیگه که احتمالا تا سال ها ادامه خواهد داشت. ( یاد مینی سریال 11.22.63 افتادم که اون هم همین تم رو داشت و طبیعتا مورد علاقهام هم بود. خلاصهی داستان هم این بود که شخصیت اصلی مامور میشه برگرده به سال 1963 و از ترور جان.اف.کندی جلوگیری کنه ...)
حالا وسط این آشفته بازاری که بیاراده ازش سر در آوردیم و هر لحظه هم ممکنه بازی در اون عوض بشه چیکار باید کنیم؟ جواب مورد علاقهام اینه که : نمیدونم!
در پایان، به نظرم این پارگراف از آزادی یا مرگ نیکوس کازانتزاکیس هم جالب بود:
ما همه چون کشتی که بادبان برافراشته است کور زندگی میکنیم و کور میمیریم و باد ما را به هر جا که بخواهد میراند. کشتی زندگی ما سوراخ است و آب بدان راه مییابد و ما روز و شب به خارج کردن آب از کشتی مشغولیم اما آب همچنان بالا میآید تا جایی غرق میشویم. زندگی این است و جز این نیست؛ تو تا دلت میخواهد فریاد بزن. بلی! تکلیف ما این است که نجیب و شریف بمانیم و روز و شب تلاش کنیم و لحظهای دست روی دست نگذاریم و چون و چرا نکنیم.