یک مقطعی از زندگی ،تلاش زیاد میکردم .سرساعت برو ،سرساعت بیا .اینو نبین ،اینو ببین .اینجا وقت بذار ،اونجا نذار .واقعا هم نتیجه داد ولی واقعیت یادم نمیاد چی شد از اون پلن خارج شدم و اونجوری دیگه جون پای کار نذاشتم .
یکجا شنیدم آدمی که دوست داره ،همه چیز تورو قبول نمیکنه .اگر ببین داری اُفت میکنی تلنگر میزنه .شاید بگی اون آدم درکت نمیکنه ولی اون این کارو میکنه که به خودت بیای .
امروز خودم به خودم تلنگر زدم .نشستم با خودم فکر کردم ،پلن چیدم و.....
در موردش با یکی از رفیقای صمیمیم حرف زدم و مشورت گرفتم .
دنبال این بودم پلن ایدهآل و پرتوقعی ننوشته باشم ،پس با چندتا مشاور مشورت کردم و تبدیلش کردم به اقدامک که پلن منطقی به نظر برسه .
خیلی ذوق دارم که دارم واقعا پله به پله برمیگردم به دوران اوجم .دوران پر مراجعه و پر جلسه.
یک وقتایی بابت تمام اتفاقهای زندگیم خداروشکر میکنم .یکی از استادهای زندگیم میگفت "اینجایی که الان هستی از این بهتر نمیشه .موقعیت از این بهتر گیرت نمیاد چون تا الان هرکاری کردی خودت کردی ،کسی انجام نداده که بهش شک داشته باشی خوب انجام داده یا نه؟! اگر میخوای بهتر بشی آینده رو داری ؛ برو بقیهاش رو درست کن .
مرسی که وقت گذاشتی
-فروتن-