ویرگول
ورودثبت نام
امیرعباس نقدی
امیرعباس نقدی
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

درسی که از دختر بچه ای 8 ساله آموختم

سلام. در این مقاله قصد دارم تجربه ای بیزینسی رو بازگو کنم، تجربه ای عالی که از دختر بچه ای 8 ساله بدست آوردم.

تیر ماه 1397 بود که برای امضاء قرار دادی با جهاد دانشگاهی شهید بهشتی به تهران صفر کردم، زمان برگشت از مترو استفاده کردم، فارق از دیدن آدم‌های خسته و خواب آلود و فضای سرد داخل واگن‌های مترو تهران، گاهی بچه‌های کار داخل مترو دیده میشن که واقعا غم انگیزه.

درسی که اونروز گرفتم رو هرگز فراموش نمیکنم خسته روی صندلی نشسته بودم و از پنجره بیرون رو نگاه میکردم که دختر بچه ای 8 یا ۹ ساله (همین حدودا بود) روبروم ایستاد و از من خواست تا از اون یه بسته آدامس خریداری کنم، خب دلم براش سوخت اما ته دلم راضی نبودم که ازش خرید کنم مخصوصا مواد خوراکی که در اون لحظه از کیفیتش چیزی نمیدونستم، دلمو به دریا زدم و بهش گفتم نه نیاز ندارم ممنون.

بعد از اینکه نه گفتم دختر شروع به اصرار کردن کرد هی اصرار و هی اصرار طوری شد که همه به من نگاه میکردن و از این مورد خجالت کشیدم تا اینکه دخترک بسته آدامس رو روی مک بوک من گذاشت و گفت بیا مال خودت نمیخامش و رفت.

همینطور که من به دخترک نگاه میکردم میدیدم که به افراد دیگه هم این پیشنهاد رو میده اما با این تفاوت که به اونها اصرار نمیکنه و بعد از نه شنیدن منصرف میشه، با خودم فکر میکردم چه چیز باعث شد اون رفتاری متفاوت با من داشته باشه ؟ اما چیزی به ذهنم نمیرسید.

خب داشتم به مقصد میرسیدم و دخترک همچنان به کارش ادامه میداد و کاملا مراقب من بود که بسته آدامس رو برندارم و برم با اینکه بسته رو به من بخشید ولی کاملا مراقب من بود و این رو حس میکردم، صداش کردم و 5000 تومان پول بهش دادم و ازش خواستم تا باقی پول رو به من پس بده، در این بین دخترک کاملا فهمیده بود که به مقصد نزدیک شدم.

نکته جالب اینجا بود که بعد از اینکه پول رو دادم به جای پس دادن باقی پول به من 2 بسته دیگه آدامس داد، من همینطور که شوکه شده بودم به دخترک نگاه کردم و گفتم من باقی پولم رو میخام و اون به من نگاه کرد و بدون کلمه ای حرف زدن رفت.

همون لحظه به یاد فروشنده‌هایی افتادم که به جای پس دادن باقی پول آدامس یا چسپ زخم به من پس میدادن البته گاهی هم شکلات :) جدیدا هم که مد شده پول خرد وجود نداره مردم به هم میبخشن.

بعدها که فکر میکردم متوجه شدم دلیل رفتار دخترک با من نسبت به بقیه این بود که من تردید در خریدم رو به اون نشون داده بودم در صورتی که بقیه با قاطعیت نه گفتن رو میدونستن البته شاید دلیل تردید من این بود که تجربه در این زمینه نداشتم و دیگران داشتن :) به هر حال دخترک پارامتر مورد نیاز خودش رو گرفت و الگوریتم خودش رو پیاده‌سازی کرد.

اما تجربه ای که به من داد ارزشش خیلی بیشتر از هزینه ای بود که روی دستم گذاشت : شما میتونی محصولی رو به مشتری بفروشی که نیاز نداره (اونهم نه یکی بلکه سه تا یا بیشتر) فقط کافیه راهش رو بدونی و کمی باهوش باشی.

موفقیتاستارتاپکارآفرینیکسب و کار
یک فروند توسعه دهنده آزاد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید