حامد بهداد یک مصاحبه جالبی داشت که میگفت من اون لحظه رو زندگی کردم چه به درست و چه غلظ ، اصلا کی تایین میکنه درست و غلط چیه؟ خیلی وقتا توی زندگیمون هست که ما سرخورده و گیج میشیم و نمیدونیم چیکار باید بکنیم؟ تاحالا گرفتار این حس و حال شدین؟ میدونین آدم چیکار باید بکنه و قتی گرفتار این حس و حال میشه؟
من دیروز روز خوبی نداشتم احساس ناامیدی و بی انگیزگی میکردم، احساس میکردم هیچ چیز درست پیش نمیره و یک احساس بی کفایتی داشتم و از دست خودم عصبانی بودم
اهمال کاری میکردمهر کاری میکردم تا حواس خودمو پرت کنم تا دیگه به همچین چیزی فکز نکنم البته تا حدی هم موفق بودم ولی نه کاملا یجورایی اون کار ها فقط حکم مسکن رو داشت و می دونید که مسکن دارو نیست!
داشتم با خودم میگفتم خب که چی ؟برم دانشگاه که چی بشه؟! آخه چرا باید درس بخونم و یجورایی کلافه شده بودم شاید اگه اون موقع تصمیم به نوشتن میکردم حالم بهتر میشد
آخرش واسه اینکه یکمی حال خودمو خوب کنم تصمیم گرفتم یکمی ادبیات بخونم(ادبیات درس مورد علاقمه!) که ناگهان چشمم به این بیت خورد:
جهنمی که در آن سوختم فــروزان باد که شعله اش به نسیم بهشت می ارزد
و یهو به خودم اومدم و گفتم نکنه فقط خسته شدم؟ شاید فقط نیاز به استراحت دارم!
میدونید ما آدم ها خیلی وقتا خودمونو با ربات ها اشتباه میگریم و انتظارات ربات گونه از خودمون داریم: هیچ وقت خسته نشیم ، هیچ وقت ناامید نشیم، هیچ وقت انگیزه خودمونو از دست ندیم ،یک کار رو بی نقص انجام بدیم ،هیچ اشتباهی نکنیم....
و میدونید هیچ یک از این ارزش های سرسختانه و غیر قابل انعطاف به حقیقت نمی پیوندد چون هرچی باشه ما آدمیم ، ماربات ها رو ساختیم تا از ما بهتر باشند ، کار ها رو سریع تر ،دقیق تر ،منظم تر و گسترده تر انجام بدند اگه خودمون همچین ویژگی هایی رو داشتیم اصلا ربات مگه می ساختیم؟
واین ادامه دارد من که خودم اینو دارم مینویسم هم دیروز اصلا حواسم به این نکته نبود داشتم خودمو با بی نقص گرایی (یا همون کامل گرایی ترجمه های کلمه پرفکشنیزم خیلی زیادند)شکنجه میدادم
و جالبه بدونید ما آدم ها خیلی از کار هایی که در انجام اون به مهارت رسیدیم رو با همون
؛آزمون و خطا و تجربه به دست اوردیم ما تبدیل به موجودات خشک شدیم و این باعث میشه زمدگی خودمونو با این معیار ها از بین ببریم!
ما باید بپذیریم که گاهی اوقات نمیتونیم شرایط رو پیش بینی کنیم و فقط لازمه ایمان داشته باشیم با اینکه سخته عدم قطعیت رو بپذیریم از کجا معلوم شاید در راهی که داریم پیش میریم تونستیم یک نشونهش و یک راهی پیدا کنیم که بتونه جرقه ای بزنه برای یافتن رســــالـــــت و معنای زندگیمون فقط لازمش اینه که تلاش کنیم و سعی کنیم یکمی منعطف تر باشیم و از هر چیزی یادبگیریم!
مطمئنم شما هم داستان اون پیر مرده و اسب رو شنیدید
میگند در یکی از روستا های چین پیر مردی بوده که یک روز اسبش فرار میکنه ، مردم شهر بهش میگند ] اتفاق بدی!
پیرمرد میگه شاید کسی چه میدونه.....
فرداش اون اسب برمیگرده وهفت تا اسب وحشی دیگه هم همراهش میاره! دوباره سر و کله مردم پیدامیشود و به او می گویند ایول پیرمرد چه اتفاق خوبی!
دوباره پیرمرد میگه :شاید.... کسی چه میدونه؟
چند روز بعد وقتی پسر پیرمرد داشت سوار یکی از اون اسب ها میشد ،رَم میکنه و پای پسر رو میشکونه 1 دو.باره مردم بیکار میاند و مینم پیرمرد چه تفاق بدی!
و دوباره همون جواب قبلی:شاید... کسی چه میدونه؟
فردا ی اون روز ماموران به روستا میآیند تا جوانان را به جنگ ببرند ، پسر پیر مرد به خاطر پای شکسه خود معاف میشود
-این و آن:چه خوب!
- پیرمرد:شاید
و زندگی ما پر است از این شاید ها کسی چه میدونه، گاهی لازمه با وجود ترسی عظیم که ور مجودمونه به راهی که به اون ایمان داریم ادامه بدیم و به یاد داشته باشیم که همیشه راه بهتری هم هست فقط لازمه چشم ها را شست و جور دیگر دید
و در آخر خواستم بیتی از مولانا رو براتون بنویسم هر از چند گاهی با خودتون تکرارش کنید ،مطمئن باشید که بهتون آرامش خاطر عجیبی میده:
تو پای در راه بنه و هیچ مپرس خود راه بگویدت چون باید کرد
دوستدار شما: امیر عابدی فرد