به سفارش بعضی از دوستان مجازی تصمیم گرفتم به بلاگ نویسی رو بیارم. می خواستم درباره تکنولوژی های جدید بنویسم، دیدم به اندازه کافی حرفه ای نیستم، تصمیم گرفتم از زندگی روزمره ی خودم بنویسم ...
داشتم به این فکر می کردم که چگونه باید بفهمم واقعا به چه چیزی علاقه مند هستم؟ هزاران کار مختلف هستند که می توان انجام داد. اما کدامشان برای من بهتر هست؟ با انجام دادن کدامشان احساس رضایت می کنم؟
برای این که به این سوال جواب بدهم ترجیح می دهم اول کمی از خودم بگویم. همانطور که از عنوان خاطرات من مشخص است، من برنامه نویس هستم. برنامه نویسی را از سن ۱۳ سالگی شروع کردم. تا همین دو سال پیش تقریبا هیچ موفقیتی بدست نیاوردم و به معنای واقعی کلمه یک لوزر (loser) به حساب می آمدم! دو سال پیش کتاب «موفقیت بی پایان» آنتونی رابینز را خریدم.این کتاب را پنج بار خواندم! مفیدترین چیزی که فهمیدم این بود که علایقم را خودم تعیین می کنم. اینطوری نیست که بگردید و آن چیزی که به صورت مادرزاد به آن علاقه مندید را پیدا کنید، بعضی موقع ها باید خودتان را به آن چیزی که فکر می کنید بهتر است علاقه مند کنید.
شغل برنامه نویسی تمام چیزهایی که می خواستم را در اختیار من می گذاشت. پس تصمیم گرفتم به برنامه نویسی علاقه مند بشوم. روند کار بیشتر فکری است و نمی توانم زیاد برایتان توضیح بدهم که چگونه این کار را کردم (احتمالا با خواندن کتابی که گفتم به نتایجی بهتر از من خواهید رسید). اما به جایی رسیدم که بدون برنامه نویسی نمی توانم زندگی کنم. دو سال است که حتی یک روز را هم بدون کد زدن نگذرانده ام. بدون برنامه نویسی زندگی برایم سخت است! این چیزی است که خودم انتخاب کردم و از ابتدا در من نبود. ولی هر چه که هست، الان واقعا به برنامه نویسی علاقه مندم و از کارم لذت می برم.
اما یک بحث دیگر هم هست. عشق در نگاه اول که می دانید چیست؟! بعضی شغل ها این گونه هستند. مثلا نگاه می کنید که یک نفر دارد فلان کار را می کند، ناگهان با خود می گویید خاک بر سرم! این همان چیزیست که من بهش علاقه دارم، داشتم مسیر رو اشتباه می رفتم ... !
امروز چنین اتفاقی افتاد. در حال خواندن کتابی درباره ی دیتابیس های NoSQL بودم. سری به توئیتر زدم. زیر یکی از توئیت ها بحث شده بود و یک نفر به دیگری پیشنهاد کرد که مستند «پرزیدنت اکتور سینما» را ببیند. من هم کنجکاو شدم. سرچ کردم و آن جور که از این مستند تعریف شده بود، فکر نمی کردم ایرانی باشد! (می دانم که در ایران هم چیزهای خفن زیادی ساخته می شوند، ولی به هر حال ...)
از شانس من،ناشر پس از مدتی تصمیم گرفته بود مستند را به صورت رایگان پخش کند. در آپارات جستجو کردم و مشغول دیدن مستند شدم.
در این مستند حتی با یک نفر هم مصاحبه نشده است. جز صدای گوینده و تصاویر و فیلم هایی که آن ها هم مشخصا دانلود شده اند، هیچ چیزی نیست. نه تحقیقات میدانی و نه چیز دیگر! پر واضح بود که عقاید سیاسی سازندگان مستند، با من زمین تا آسمان فرق دارد و نتیجه گیری آخر داستان قرار است چیزی باشد که من دوست ندارم. ولی از دیدن مستند لذت بردم. احساس می کردم با توجه به سواد اندکم، هر دقیقه از این مستند می تواند تغییر بزرگی در طرز نگاه من به دنیا بوجود بیاورد.
تقریبا ده دقیقه از مستند گذشته بود، احساس می کردم از ده دقیقه قبل خیلی خیلی بیشتر می دانم. ناگهان به این فکر کردم که سازندگان این مستند با وجود این که تحقیقات میدانی نداشته اند، با کسی مصاحبه نکرده اند و الی آخر، ولی قطعا خیلی مطالعه کرده اند و کتاب های زیادی خوانده اند تا بتوانند این تاریخ را بازگو کنند. در واقع این مستند چکیده ای از تعداد زیادی فیلم، کتاب و مقاله بود که همه شان را در ۷۰ دقیقه جا داده بودند. با خودم فکر کردم اگر اکنون ده چیز بیشتر می دانم، سازنده ی این مستند هزار چیز بیشتر می داند که همه اش را مدیون روند تدارک این مستند است!
این از همان لحظه ها بود که لامپی بالای سرتان روشن می شود. احساس کردم شغل من باید این باشد. چیزی که به آن علاقه دارم. ساختن مستند قدرتمندی مانند این. نمی خواهم زیاد تبلیغ این مستند را بکنم چون نمی دانم دقیقا چه گذشته، شاید در بدبینانه ترین حالت این مستند یک ترجمه ی ساده از یک مستند خارجی باشد. اما به هر حال، به هیچ وجه نمی توان منکر خوب بودنش شد!
حرف آخر را می زنم که مطلب طولانی نشود. این طوری نیست که شما بشینید و به شغل های مختلف فکر کنید. سرچ کنید و حقوق ها را مقایسه کنید و بگویید:«آها! من به این علاقه مندم!». این که همه ی کارها را امتخان کنید هم قطعا به صرفه نیست. ولی دوست داشته باشید یا نه، تنها راه است! برای این که بفهمید به چه چیزی علاقه دارید باید امتحان کنید، باید بگردید، تجربه های جدید داشته باشید و در کل، زندگی کنید.