به سفارش بعضی از دوستان مجازی تصمیم گرفتم به بلاگ نویسی رو بیارم. می خواستم درباره تکنولوژی های جدید بنویسم، دیدم به اندازه کافی حرفه ای نیستم، تصمیم گرفتم از زندگی روزمره ی خودم بنویسم ...
بعد از دو هفته مصاحبه با شرکتهای متخلف، امروز بالاخره با شرکت جدیدی قرارداد بستم. یادمه که پارسال همین موقع توی یه شرکت دیگه کار میکردم، یکی از همکارها داشت با آب و تاب تعریف میکرد که دوستی داره که خیلی توی کارش حرفهایه و فلان قدر هم حقوق میگیره، ما هم با دهان باز داشتیم نگاه میکردیم و همه ته دلمان آرزو میکردیم یک روز بتوانیم همانقدر حقوق بگیریم!
دیروز حقوق و مزایایی که برایش قرارداد امضا کردم، از آن چیزی که روزی آرزویش را داشتم خیلی خیلی بیشتر بود. شاد و مسرور در حال برگشت به خانه بودم و میخواستم زودتر برسم تا همه چیز را تعریف کنم. از موقعیت شغلی جدیدم و محیط کارم تعریف کنم و ... . خیلی به این موفقیت افتخار میکردم، چون واقعا برایش زحمت کشیده بودم. توی این سه سال، تمام دوستانم را از دست دادم ولی حاضر نشدم از پای کامپیوتر بلند شوم! آن موقع فکر میکردم اگر تمام زمانم را به یادگیری برنامه نویسی اختصاص دهم در آینده موفق میشوم. الان در مقایسه با اطرافیانم آدم بسیار موفقی هستم، ولی بهایش از دست رفتن تمام دوستان و روابطم بود. از این سه سال هیچ خاطرهای جز نشستن پای کامپیوتر و رفتن و برگشتن به شرکتهای مختلف ندارم. یه جورایی به خودم حق میدادم که به خودم افتخار کنم، آخر سر نتیجهی چیزی را داشتم میدیدم که برایش خیلی چیزها را فدا کرده بودم.
در حال نزدیک شدن به خانه بودم که یک ماشین BMW از کنارم رد شد و کمی جلوتر از من پارک کرد. پسری هم سن و سال خودم از ماشین پیاده شد. لباسهای گشاد و تیریپ رپی! من این فرد رو میشناختم. خانهشان دقیقا روبروی خانه ما بود. بعضی روزها در جمع دوستانه بچه محلها با هم حرف میزدیم. می دانستم که تازه کنکور داده است و دانشگاه میرود. پس اگر دانشگاه میرود و نمیتواند کار کند، چطور پول آن ماشین را پرداخته است؟ خب جواب واضح است، پدر گرامی.
افراد حق دارند که ثروتمند شوند، همچنین حق دارند که ثروتشان را به فرزندانشان ببخشند. همه چیز کاملا منطقیست! تنها چیزی که در آن لحظه داشتم بهش فکر میکردم این بود که آیا این فرد هم سه سال از عمرش را فدا کرده است که چیزی را بدست آورد؟ آیا تا آخر عمرش مجبور به انجام چنین کاری خواهد شد؟ آیا اصلا کارمند و کارگر بودن را تجربه میکند یا قرار است بعد از پایان دانشگاه یکباره شود مدیر شرکتی که خودش تاسیس کرده؟
نه این دوستمان گناهکار است، نه ما، نه پدر او و نه پدر ما! تنها چیزی که میخواهم بگویم این است: زندگی عادلانه نیست! چیزی که شما سالها برای بدست آوردنش باید تلاش کنید را بعضیها از همان اول تولد دارند! سالها باید تلاش کنید تا با پولهایتان یک شرکت تاسیس کنید. بعضیها به پدرشان تلفن میکنن و این پول را میگیرند. اگر ورشکست شوید به زندگی کارمندی بازمیگردید، ولی آنها اگر ورشکست شوند برمیگردند پیش پدرشان، دوباره پول می گیرند!
اگر خودمان را در حال رقابت با همسنهایمان در نظر بگیریم، باید بگویم که این رقابت هیچوقت عادلانه نخواهد بود. همیشه بعضی ها هستند که در هنگام شروع رقابت از ما جلوتر هستند. ماهایی که از همان هنگام شروع عقبیم باید بیشتر تلاش کنیم، وقتمان را هدر ندهیم تا زمان مسابقه تمام نشود، از منظره لذت نبریم، کم نیاوریم.