امیرعلی
امیرعلی
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ روز پیش

بند بند وجودم پوچ و تاریک

ام سلام خوشحالم که این امکان رو دادید بتونیم بنویسیم

واقعا ممنون از کار با ارزش تون

چون انقد نوشتم ت دفترم دیگه جا نمونده

چرا باید ت این سن احساس مرگ کنم چرا چرا واقعا چرا از زمانی که چشمم آگاهی به این زندگی تخمی پیدا کردم پی در پی مشکلات و درد ببینم چرا

چرا باید من شب بیدار باشم طلوع خورشید رو ببینم ولی غروب خورشید رو نبینم هعی شدم شبیه جغد

چرا ...چرا باید ت این سن کم ۱۸ سالگی آروزی مرگ کنم

چرا از یه پیرمردی که تموم زندگیه بگن زمان مرگ بگه نه هنوز آرزو دارم...ولی من نه برام هدفی هس نه آرمانی نه خدایی نه خانواده ای نه رویای نه آروزی فقط فقط مرگ با کمال مرگ میخام

چرا باید باید از همه بد ببینم ولی بازم خوبی کنم

چرا آروم نمیشه درد اون چیزی که میخام جلومو ولی نمی تونم بهش دس زد چرا دیگه خوشحال نمیشم چرا دیگه کسی باهام حال نمیکنه واقعا از خلقتم ت شکم چرا آفریدی من که همش درد و گناه بوده ام فوایدی برات نداشتم خدا ... محاصره ام فقط مرگ کاش این حرف ها راس نبود ولی عینه حقیقته

غروب خورشیدمرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید