به نام خدا
کتاب بابا لنگ دراز، نوشته جین وبستر، داستانی است که بیشتر مخاطبان ان کودکان و نوجوان هستند.
این کتاب، داستانِ دخترکِ پرورشگاهی است که خانواده اش او را رها کرده و به پرورشگاه سپرده اند.
نام او را مدیر پرورشگاه انتخاب کرده و جروشا ابوت نامیده است. نامی که بدون هیچ اهمیتی از روی دفتر تلفن بیرون کشیده.
جروشا یا جودی (نامی که او به خود داده است) دختری است پر جنب و جوش و خیال پرداز. این خیال پردازی به او کمک کرده تا بتواند نویسندگی کند. داستان های در ذهن خود بگذراند و در دنیایی خارج است پرورشگاه سیر کند. این کتاب نامه جروشا است به کسی که او را به سرپرستی قبول کرده است و او موظف است هر از چند مدت، سرپرست خود را از احوالات خود باخبر کند..
جروشا سرپرست خود را نمی شناسد و تنها سایه ای از او را دیده و در خیال پردازی های خود او را بابا لنگ دراز می خواند...
در این نوشته به دنبال این نیستم که داستان را کامل تعریف کنم و تنها بخشهایی که توجه ام رو جلب کرده رو دوست دارم که به اشتراک بگذارم.
جودی واقعیت های جالبی را در لابه لای داستان بیان می کند.
سازکاری که هنگام اجبار کردن در ذهن به وجود می اید این است که کمر همت ببندد تا هر طور شده ان را دور بزند. این مسئله در تمامی موارد وجود دارد. تنها راه صحیح این است که انسان خود به سبب آگاهی که پیدا میکند دست از آن کار ممنوع بکشد. تنها راه همین است و دائما اجبار کردن ها اثر عکس خواهند داشت و در امور تربیتی باید از آن پرهیز کرد.
افراد زیادی از جامعه دین داران یا به قولی مذهبیان، اعتقادشان را به ارث برده اند. این بدترین نوع دین داری است. اینان کسانی هستند که هیچ آگاهی نسبت به مسائل دین ندارند و تنها به ظواهر آن عمل می کنند که این خود بدترین نوع تبلیغ آن دین یا مذهب بشمار می آید. آنان کسانی هستند که خدای خودشان را پرستش می کنند. پیامبر خود را دارند و هر گونه که بخواهند یا دوست داشته باشند بهشت یا جهنم را برای خود تصویر میکنند. این افراد لزوما از طبقه غیر فرهیخته نیستند؛ چه بسا افرادی که خیلی هم فرهخته اند دچار این معضل شده اند و به نتایج آن آگاهی ندارند.
انسان باید در این زمینه ذهنی باز داشته باشد و بدون ترس از گمراهی و سوختن در آتش جهنم به دنبال حق و حقیقت برود. این است راز انسان بودن. انسانی که قدرت اندیشیدن دارد و می تواند انتخاب و اختیار کند.
نکته ی دیگری که باید حواسمان به آن باشد، مسئله انس گرفتنمان است. این که به چه چیزی انس پیدا می کنیم. و اصلا اصل انس پیدا کردنمان چگونه است. این انس پیدا کردن می تواند انسان را در یک سرازیری قرار دهد که نهایت آن به یک دره میرسد. انسان وقتی که در مسیری قرار میگیرد دیگر چشم و گوش خود را به درست یا نادرست بودن آن می بندد و فقط می خواهد مسیر را ادامه دهد. این نوع رفتار ریشه در ترس ما از تغییر دارد. بله! ما می ترسیم که مسیرمان را تغییر دهیم! می ترسیم که بگوییم اشتباه کرده ایم! از تنهایی بعد از تغییر کردن می ترسیم! اخر اطرافیان ما تغییر میکنند و ممکن است تا مدت ها کسی یا کسانی پیدا نکنیم که با آنان باشیم. این احساس تنهایی واقعا عذاب آور است. اما انسان برای ایکه موفق شود باید سختی های زیادی را متحمل شود تا در پس تاریکی شب به روشنایی روز برسد.
موارد بیشتری است اما این سه مورد از همه مهم تر بودند. مابقی رو به خودتون می سپارم تا با خوندن این داستان من رو هم متوجه نکاتش کنید.