بسم رب الموت
و اما مرگ، بهترین رفیق روز های جوانی و پیری.
یه جایی از کتاب طاعون، اثر آلبرکامو میگه: وقتی طاعون در شهر شیوع پیدا کرد. سایهٔ مرگ بر سر شهروندان سنگین شد. همه معتقد تر شده بودند. جدی تر به مسائل می پرداختند و پیگیر نتایج کارهاشون بودند؛ چرا که همه «مرگ» رو در چند قدمی می دیدند.
چه زیباست این نگاه.
مرگ رو در چند قدمی دیدن.
جوان و پیر و زن و مرد هم نداره، حتی نوزاد و کودک هم براش فرقی نمیکنه.
مرگ، دوست و رفیق ما در شادی ها و ناراحتی هاست.
چه زیبا می شد اگه مرگ رو همیشه در چند قدمی می دیدیم، و بعد کارهامون رو انجام می دادیم. حداقل اینه که پشت گوش نمیذاریم و به بهترین نحو انجامشون میدیم.
اگه کسی رو دوست داریم، ابراز میکنیم. اگه از کسی نفرت داریم، یا می بخشیم یا بهش میگیم.
بهشتی در دنیا به پا میشه؛ اگه همه صادقانه در کنار هم زندگی کنیم.
مگه این چند صباح زندگی ، چقدره که بخوایم لحظه ای رو مشغول مسائل بیهوده بگذرونیم.
«دنیا، هنوز هم که هنوزِ زیبایی های خودش رو داره.»