ویرگول
ورودثبت نام
amir balaghi
amir balaghi
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

ناطور دشت

بسم الله الرحمن الرحیم



همین الان کتاب ناطور دشت رو تموم کردم. سریع لب تاپ رو روشن کردم. گفتم بذار تا حرفی برا گفتن دارم، بنویسمشون. چون که مدتی هست خیلی کم دستم به نوشتن میره. حرف برا نوشتن میاد اما حسی برا نوشتن نمیاد.

بگذریم. بریم سر داستان کتاب.

داستان نوجونی هست که به دلایل مختلفی دوست نداره مدرسه بره و با آدمایی ارتباط داشته باشه که فقط به دنبال تظاهر اند و با نقاب هایی که به صورت دارند با بقیه ارتباط می گیرند. واقعا دلیل خوبی میتونه باشه که با کسی ارتباط نداشته باشیم، اما چه کنیم که آدمایی که صاف و ساده و بی نقاب باشند این قدر کم شده که به این راحتی نمیشه پیداشون کرد. اما از سر ناچاری باید بین نقاب ها زندگی کرد اما خودمون نقابی نشیم. این سختی ماجراست.

اما من در میان مفاهیم زیاد این رمان عالی، با بخش تنهایی شخصیت اصلی داستان خیلی ارتباط برقرار کردم. هر چه می کرد موفق نمی شد تا یه کسی رو پیدا کنه و بتونه باهاش کمی خلوت کنه و حرف بزنه؛ حتی حاضر بود به هر کس و ناکسی رو بزنه و به بهای چند دقیقه حرف زدن مبلغی رو هم بپردازه، اما نه. هیچ کسی عین خیالش نبود که اون تنهاست و نیاز به کسی داره تا چند دقیقه ای باهاش حرف بزنه. هیچ کس بهش توجه نمی کرد . هیچ کس اونجوری که باید درکش نمی کرد. اگر کسی هم نیم نگاهی بهش داشت یه جایی منظور بد خودش رو نشون میداد. بالاخره یه جایی اون نقاب مسخره اش رو از روی ظاهر مثبتش برمی داشت و اون چیزی که نباید کسی ببینه رو میدید.

بیایید بیشتر حواسمون به هم دیگه باشه. حواسون باشه که چطوری با هم حرف میزنیم و چه حرفایی میزنیم.

" اگر چیزی به کسی بگویی دیگر گفتی و آنان را رها کردی و از دست دادی.."



نکته دیگه ای که با عث می شود به خوبی با داستان ارتباط برقرار کرد و خودت رو جای شخصیت اصلی داستان قرار دادن این بود که نویسنده به خوبی طرد شدن هولدن رو به تصویر کشیده بود. و در نهایت آخر داستان به طور ناباورانه ای، همه چی به خیر و خوشی تمام شد. اما اگر میخواستیم به شکل بد و ناگواری داستان را تمام کنیم با این جملات به پایان می رساندیم:

( هولدن همین طور که بر روی صندلی درب و داغونی که فنز نشینمش پایش را اذیت می کرد، نشسته بود. به دست راستش سیگاری خشک شده بود که مزه ای تند گلویش را اذیت می کرد و بوی بدش حالش را به هم می زد. در دست چپش هم شیشه آب جویی که با هزار دردسر خریده بود. با کمی سم که به راحتی میتوانست حساب ریه اش را برسد و او را از این زندگی تنهایی راحت کند. شیشه را تا نصفه بالا می رود. کم کم سینه اش دارد سنگین می شود و نفس کشین لحظه به لحظه سخت و سخت تر می شود. سیگار نیم سوخته از دستش می افتد. هر دو دستش را روی گلویش گذاشته. دیگر آخراش است. از روی صندلی به عقب می افتد. دیگر نفسش به کلی بند اماده. تمام خاطرات خوب و بدش به مغز بدون هوایش حمله کرده اند. الان متوجه می شود که دلایل برای ادامه زندگی اش بیشتر از تمام کردن آن است. اما دیگر خیلی دیر شده. دیگر نفسی نماده که درخواست کمک کند. در تنهایی در یکی از بو گندو ترین مهمان خانه های نیویورک به دنیای دیگری پرواز میکند....)

ناطور دشتداستانمعرفی کتابکتاب خوانینویسندگی
به دنبال این هستم که مطالبی رو انتشار بدم که زیستن رو راحت تر و بهتر کنه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید