سید امیر سبحانی
از این عنوان برمیآید که من باید الآن حرفهای امیدوارکننده بزنم، حرفهایی از این رو بزنم تا امید بدهم به افراد. بحث' این نیست؛ بحث این است که گاهی اوقات آدم ممکن است از زندگی خسته بشود. امروز که از خواب بیدار شدم و دیدم که تعطیل روز است، به پدرم برگشتم گفتم که: «بابا! ای کاش که هیچوقت نمیرفتم سر کار. پول بهخودیِخود میآمد و ما میتوانستیم به علایقمان برسیم.» و پاسخ داد: «نه، پسرم! این' که نمیشود که! آدم باید کار کند. کار جوهر انسان است و ...»
شبیهِ این حرفها دیگر که همهمان شنیدهایم. من به بابایم چی گفتم؟
ـ آخه، بابا! تمام زندگیام شدهاست کار و کار و کار. پنجِ صبح از خواب بیدار میشویم و راه میافتیم هلکهلک به سمت محل کار. میرویم سر کار و تا برگردیم بیاییم خانه، در خوشبینانهترین حالت ممکن، نُهِ شب خانهایم.
من چرا این حرف را میگویم؟ برای اینکه دستم دارد از آن کارهایی که علاقه دارم بهشان بپردازم دور میماند. راحتتر بخواهم بگویم، من جستوجوی زندگیام این است که کتابهای بیشتری را بخوانم و بیشتر ویرایش کنم و دانشم بیشتر بشود توی ویرایش. و همهٔ اینها مستلزم این است که شما وقت بیشتری بگذارید برای این امور. جستوجوی زندگی برای من این است که به این امور بپردازم. اما میبینیم که خب، هر آدمی امور زندگیاش دوجنبهای است: کار کردن برای سیر کردنِ شکم و تهیهٔ پوشاک و مسکن و خرج دوادرمان، و رسیدگی به امور موردعلاقه. درواقع برای تحقق جنبهٔ دوم مجبورم ساعتها کار کنم و چرخ زندگیام را بهنوعی بچرخانم تا پسازآن اندکی به امور موردعلاقهام بتوانم برسم. من از الآن نمیتوانم آینده را پیشبینی کنم که چه اتفاقی میافتد، ولی در لحظهٔ اکنون دارم با واژه و جمله و متن فارسی از این جهان لذت میبرم. اگر زندگی بر من تنگ بشود، خداینکرده خداینکرده فرضاً یک روزی در تصادفی باعثِ مرگِ یک انسان بشوم و من از علایقم دور بمانم و خداینکرده به زندان بیفتم چه؟ بنابراین و به نظر من، اندیشیدن به آینده هیچ کمکی به ما نمیکند. جستوجوی زندگی دریافتن لحظهٔ حال است.