🖊️ #امیرِ_سبحانی
#مخش
معادل برای «مرسی»
مکالمۀ اول:
+ پسرم! سعدیِ بزرگوار فرموده: «منت خدای را عزَّوجلّ که طاعتش موجبِ قربت است و به شکر اندرش مزیدِ نعمت. هر نفسی که فرومیرود ممد حیات است و چون برمیآید مفرح ذات؛ پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.»
- خب، بابا جون! یَنی برا هر کاری که میکنم باید تُنتُن بگم که «خدا جون! خیلیخیلی میسی که لاه میلَم و غذا میخولَم و مامانبابا و خونه دالم»؟
+ پسرم! این نقل از سعدیو بهت گفتم تا بدونی آدمایی هم هستن که تواناییِ جسمی ندارن. پسرِ همین همسایه بغلیو ببین! مادرزادی ناقصالعضوه. جای شکرش باقیه که بچۀ من، که تو باشی، ناقصالهیئت نشده.
- آره، بابا جونم! جای شُکلش باقیه که ننهزادی و چهارچشم و چهارگوش و کلهخربزی دَلنیومدهم.
+ این چه طرزِ حرف زدنه؟! «ننهزادی» و «کلهخربزهای» و «دلنیومدهم» و «دالم» و «میلم» و «میسی» چه صیغهایه؟
مکالمۀ دوم:
+ استاد! میگم آ! تمامِ پروژه رو تکوتنها جمع کردم.
- قربونِ دستت، جَوون! تو آیندۀ روشنی داری. فعلاً به پروفسور باید خبر بدم که پروژه رو ختم به خیر کردیم.
+ کردیم؟ والّا پوست من کنده شد از این بیابون به اون بیابون میرفتم و از خاکها نمونهبرداری میکردم.
- حرف نباشه! شما باید، درحالِحاضر، میرزابنویس و عمادالکتابِ من باشی، باید خاکخوری کنی.
مکالمۀ سوم:
+ اوسّا! آچارِ ده خدمتت!
- دستت طلا! دیگه نا ندارم رو زانوم وایسم و دو قدم اونطرفتر برم. باس زیرِ موتور بیشینم و به موتور وَر برم. این چاله و روغن و بویِ بینزین و ابزارهای میکانیکی دمار از روزگارم دراُوُرده. دیگه فقط مخم از کار نیفتاده؛ که اونم، عنقریب، یقهمو میچسبه، به لطف و مرحمتِ این مشتریهای ناخونخشک.
مکالمۀ چهارم:
+ حاج خانوم، دَرو باز کنین تا خریداتونو بیارم بالا.
[پساز چند دقیقه به طبقۀ هفتم میرسد و حاج خانم در را باز میکند.]
- دستت درد نکنه، پسرِ مهربونم! ایشالّا هرچی از خدا میخوای بِهِت بده. ایشالّا شبِ عروسیت تا بگم حمید، پسرم، بیاد با آبکش آب بیاره.
مکالمۀ پنجم:
+ داشتم میرفتم مزارِ شهدا که همشیرهتونو دیدم با کلی وسیله تو دست. دیدم هر چن گامی که برمیداره، وامیسه و خرتوپرتهاشو روی زمین ول میده و نفس میگیره. غیرتم جوشید و رفتم جلو. گفتم: «سلام، آبجی. دست بهشون نزن که خودم تا خونه حملش میکنم.»
- دستوپنجهت درد نکنه. بیخودی باهات عقدِ اخوّت که نبستهم.
مکالمۀ ششم:
+ شما دانشجویِ زرنگ و باهوش و بااستعدادِ این دورهمونین.
- نظرِ لطفتونه، استاد. من حقیقتاً چیزی بلد نیستم و صرفاً دارم از انبوهِ دانشتون بهره میبرم و بیش از سوادِ منه که به اون حجم از اطلاعات نکتهای اضافه کنم. خیلی هنر کنم، درسامو بهدرستی پس بدم. برای رسیدن به سطحِ دانشِ شما، باید خارهای مغیلان به تنوبدنم بشینه و پیهِ برخوردار شدن از این کوهِ علم و دانشو به تنم بمالم. با داشتن اینهمه اطلاعات، به نسبتاً آرامشِ علمی میرسم.
مکالمۀ هفتم:
+ پرویز خان، اون چند تخته فرشِ دستبافِ کاشونو بده رجبعلی با گاری ببره تو حجرۀ حاج فتحالله. بهشونم بگو که «این فرشها حکمِ تفنگِ سربازیتونو داره؛ مثلِ ناموستون میمونه. زخمی و کروکثیفش نکنین ها!» مدام تکرار کن تا اخطارها ملکۀ ذهنشون بشه و مبادا حواسشون پرت شه و این کارگر و شاگردماگرد و گاریچیهاش رویِ فرشها خط بندازن و هزار جور بلای دیگه ها!
- بهروی چشم، اوسّا! همچین کمربندو سفت میبندم که طوفانِ کارتینام نتونه چیزیو بِبَره رو هوا.
+ سفارشاتِ عالیۀ دیگهای نیست تا بهت بگم؟ چند روزه نیستم ها! تیلیفونمم که میبینی... پولمولم کم اُوُردی و خواستی، میری پیشِ همشیرهم، کلثوم خانوم، میگیری.
- سایۀ عالی مستدام، اوسّا. خیالت تخت! همهٔ سفارشاتتونو هم بهنحوِ احسن انجام میدم.
مکالمۀ هشتم:
+ درود بر شما استاد خطایه ههکسرِ چیِ؟
- درود بر شما، دانشجوی جویا! خطای هکسره یعنی همین سه کلمۀ آخری که شما نوشتین.
- ینی باید دقیقن چطوری بنویسم؟
+ اونجایی که باید «ه / ه» بنویسی کسره گذاشتی، اونجایی که باید کسره بذاری «ه / ه» نوشتی.
- بازم نفهمیدم... 🥺 نمیدونم چرااا ظرفیت آموزش پذیریم این قدر کم شده بازم ممنونم استاد. مرسی.
+ پایدار باشید.
مکالمۀ نهم:
+ آ سِد محمود، بیا بیرون، بابا. دستام افتاد. بیا، قربونت. بیا درِ حیاطو وا کن.
- اومدم، اومدم.
[صدای کشیده شدنِ دمپاییِ پلاستیکیِ قرمز برروی برفهای سفتشدۀ حیاط میآید و آ سد محمود دریچۀ پالتویش را میبندد تا سرما به شکمش نزند و دورِ کمرش نپیچد. در را باز میکند و با دیدنِ پاکتهایِ نخودیِ نخود و مویز و تخمه و پسته و بادام و فندق و ...، گل از گلش میشکفد. آبِ دهنش راه میافتد. جلوی سرریزشدنش را میگیرد؛ آبِ دهانش را در دهان میگرداند و قورت میدهد.
لبۀ پالتویش را ول میکند و میخواهد با مشدی، برادرِ حاج خانومش، دست بدهد و فوری یادش میآید که ای دلِ غافل! دست مشدی پر است. دستهایش را به درازای چهارچوبِ درِ ورودی باز میکند و مشدی را در آغوش میگیرد و روبوسی میکند و، «تقبل الله»گویان، مشدی را احترام میکند.]
+ اینها سوغاتی مشهده! امام رضا طلبید و رفتم زیارتش. خدا رو شکر، خدا رو شکر که این سری، دستم باز بود و تونستم سوغاتیهای خوشمزه و پارچههای اعلا براتون بیارم. دفعۀ قبل که رفتم، آ سد محمود، دستم بدجوری خالی بود. شرمندۀ آبجیم و کوچولوهاش شدم. بیا. بیا. اینها رو بگیر و ببر تو. باید چند جای دیگه برم.
- خونهت آباد، مشدی! خونهت آباد!
[اشک در چشمانِ آ سد محمود گوشواره میشود.]
مکالمۀ دهم:
+ علی جان، امشب با پدر و مادر و خواهر و برادرت بیاین منزل ما تا دورِ هم وُ شبزندهدار باشیم. شبِ جمعهست و فردا هم تعطیله. کُرسیِ قلبِ پذیرایی هم تنهایِ تنهاست. تو آغوشِ کرسی برای بغل کردنمون، خیلی جا هست. دستهاشو باز کرده، فقط منتظرمونه تا بریم تو آغوشِ گرمش. راستی! خالهتم یه پاتیلِ گنده آشرشته درست کرده، نه با لوبیاقرمز، با لوبیاچیتی. هوووم! این شبِ زمستونی چه کیفی داره دورِ هم بودن. یادش به خیر قدیمها.
- اصغر آقا، ما نمکپروردهتونیم / نمکخوردهتونیم. از بچگی، تو خونهتون بزرگ شدیم. وق زدیم، گند زدیم، گریه کردیم، بشقاب شکوندیم، و هر شرِّ دیگهای که بود. رومون نمیشه توی این شرایطِ اقتصادی، یه لشکرِ بخور خرابِ سرتون بشه.
+ این حرفها چیه؟ مگه خودتون خودتونو دعوت کردین؟ خدا کریمه! بساط امشب جفتوجوره.
مکالمۀ یازدهم:
+ جنابِ رسولی، این شلوارهای وصلهدارو بردار ببر پیشِ خیاط و بگو یه بار دیگه دوختودوز کنه. اینهمه ترکیبهای خوشمزه و دهندرهوار رو یهبارهکی به کار بردی که چی بشه؟ میخوای مخاطبهاتو یهبارهکی از دست بدی؟ اصلاً فکر کردی که موضوع کتابِ بعدی چی میخواد باشه؟ چه ترکیبهایی میخوای توش بنویسی و بسازی؟
- شما به گردنِ من حق دارین، آقای دکترِ ادبیات. همواره به من کمک دادین. پرویزیام و ارادتمندِ شما. اما نویسندۀ ماهر، نویسندهای که همیشه برای فریاد زدنِ خودش حرف داشته باشه، به این توجه نمیکنه که توی این کتابش همۀ حرفهاشو بزنه یا نزنه. نویسندۀ واقعی مثِ یه کوهِ آتشفشان میمونه که بعدِ هر چند وقت و دیدنِ جامعه و سوژه پیدا کردن، از درون میجوشه. حرف برای گفتن' زیاد دارم.
مکالمۀ دوازدهم:
+ شیخ، ما هر کاری از دستمان بربیاید برای حفظِ آبرو و چهرۀ اسلام و حوزه انجام خواهیم داد. تبلیغاتِ سنگینی علیهِمان میشَود، اما در مکتبِ علی آموختهایم که باید پیوسته آمادۀ جهاد باشیم.
- بنده در طولِ عمرم رهینِ منتِ شما، طلابِ دلسوزِ اسلام، بودهام و هستم و خواهم بود. امید که عمر باقی باشد و شکوهش را دوباره با چشمانِ خود ببینم.
بندِ یکم:
منِ دانشدوست و واژهباز و زبانباز و جملهپرست و متنخوان و ویراستار، برای همۀ علمآموزیام و برای اینهمه دانشی که کسب کردهام، مرهونِ کتکها و رفوزه کردنِ آن معلمیام که در درسِ املای کلاسِ اولِ دبستان، بیش از نیمی از کلاس را رفوزه کرد؛ همان معلمی که در فصلِ زمستان، دستهای بچهها را زیرِ آبِ سرد میگرفت و با شلنگِ توپرِ باتریکلفتوقطوردار بر کفِ دستها مینواخت.
بندِ دوم:
ای وَالله، علی داییِ میهنپرست که حرفِ دلِ مردمو گفتی. شیرِ مادر و نانِ پدر حلالت! درود به شرف و جوانمردیت.
مکالمۀ سیزدهم:
+ دمت گرم، داداشبزرگه! خوب کارمو راه انداختی. میگم آ، بازم از این آشناماشناها توی دولت داری؟
++ آره. دارم. تا دلت بخواد نفوذی دارم.
مکالمۀ چهاردهم:
+ هر موقع که عفت خانوم دعوتتون کرد تا برای شامی یا نهاری تشریف ببرید خونهشون، حتماً برید.
- چطور مگه؟ مگه ما گشنهایم که بریم تو خونۀ مردم و چترشون بشیم؟
+ نه بابا، این حرفها چیچیه؟ اون خانومِ مهربون، بههیچوجه، در قیدوبندِ این جملاتی که تو گفتی نیست؛ دلش دریاست، بزرگه، دستِ بده داره، دستِ کمک داره.
- خب مگه چه غذایی درست میکنه؟ ما هم همونو تو خونۀ خودمون، حالا کم یا زیاد، داریم میخوریم.
+ از دستت میره. باید بری اونجا تا خودت بفهمی. وقتی بشینی سر سفره و عطر و بوی غذا برسه به دماغت و اولین قاشقو بذاری تو دهنت، برمیگردی به عفت خانوم میگی: «بهبه! حلوای تنتنانی تا نخوری ندانی!»
بندِ سوم:
دست خوش! تمامِ کارگران در تمرینِ امدادونجات گل کاشتند! باید تدبیری کنیم و در پایانِ ماه اضافهحقوق براشون واریز کنیم. سربلندمون کردن.
بندِ چهارم:
اَی خدااا! ببین چَه تاری مِزَنه! خانَهت آباد، کُرَ! دیوانَهمان کردی! مجنونِمان کردی! اَی نازِ شَستِت!
بندِ پنجم:
خیِّرِ گرامیِ این محل جهیزیۀ پنج دوشیزۀ دو تا کوچه رو تدارک دیدهن. دنیا هرچهقدر هم پرِ ظالمِ عیان و مخفی هم که بشود، همچنین انسانهایی هستن که مثل یک ستاره، تو آسمون میدرخشن و خیلیهای دیگه رو به خودشون امیدوار میکنن. من هم به شکرانۀ این عمل به پنج تا از همسایههامون شام میدم.