چند وقت است یک دست کتوشلوارِ خردلیِ پوستِ جیر چشمم را گرفته.
پنج شش خیابان سمتِ شرقِ محلِ کارم پوشاکفروشیِ مردانهزنانهای است که طرحهایِ بسیار شیک و جنتلمنانه و بانوپسند میفروشد. از روزی که چشمم به جمالِ پوشاکفروشی افتاده نشدهاست هنگامِ عبور از آنجا ترمز نزنم یا نایستم برایِ تماشایِ کالاها. چنان بااشتیاق به کتها، پیراهنها، کفشها، کمربندها، کلاهها، شلوارها، جورابها و کیفهایِ چرم نگاه میکنم که به گمانم مالک هم پی برده تصویرِ جنسهایش روز و شب در ذهنِ امیر خان در حالِ رقصاند. هربار دو سه دقیقه تمامِ کالاها را برانداز میکنم و سپس به قهوهفروشیِ روبهرویِ پوشاکفروشی میروم و تهیگاهِ مبارک را بر چهارپایۀ شاسیبلندی مینشانم و یک فنجان اسپرسوِ دبلِ شصتدرصد عربیکایِ چهلتومانی مینوشم و آنسویِ خیابان، پوشاکفروشی، را دید میزنم. خیال میکنم دستگیرۀ در را دارم پایین میکشم و پایِ راست را برمیدارم و میروم داخل.
امروز روبهرویِ درِ ورودی قرار گرفتم و دستگیره را یکی دو بار به پایین فشار دادم. باز نشد که نشد. دکمۀ آزاد را فشرد. دستگیره را دومرتبه به پایین کشیدم. گامِ راست را برداشتم و رفتم داخل. نوایِ موزیکی غربی به گوشم خورد. ترکیبِ رنگِ فروشگاه آمیختهای است از سیاه و طلایی. دو آقا روبهرویم بودند و منتظر ایستاده بودند تا «نو که اومد به بازار»شان را تحویل بگیرند.
ـ سلام. اون یه دست کتوشلوارِ خردلی چه قیمته؟ دستِ کاملش.
ـ فقط کُتش پنجاه تومن.
ـ پنجاه تومن!
تصویرِ تراولِ موجبرداشتۀ پنجاههزاری در برابرم میآید.
ـ تشکر.
عقبگرد میکنم. در را باز میکنم و میروم بیرون. میروم به طرفِ دکانِ قهوه.
مشاهیر، بای بای! بابهمایون، سلااام!
✍ سید امیرِ سبحانی
۲۲ مهرِ ۱۴۰۳