35 سال گذشت از آن روزها که هر اتفاقی میافتاد به آغوش مادرم میرفتم و یک دل سیر گریه میکردم.
چقدر دلم تنگ شده برای آن دوران...
الان وقتی با مادرم درد و دل میکنم ازین میترسم که نکند جلوی او اختیارم را از دست بدهم و گریه کنم، میترسم نگرانش کنم دلش را بشکنم و در این سن و سال به دغدغه هایش اضافه کنم.
مادر عزیزم ای کاش انقدر مهربان بودن را یادم نمیدادی!
کاش انقدر مودب و ماخوذ به حیا بودن را یادم نمیدادی!
کاش انقدر فداکاری را یادم نمیدادی!
کاش میگذاشتی همان کودک خودخواه میبودم که فکر میکرد همه دنیا برای اون ساخته شده و همه نوکرش هستند.
من اون کودکی را میخواهم که هر اتفاقی که برایش می افتد می داند آغوشی همیشه برایش باز است و اگر هر چیزی را از دست بدهد آن یکی همیشه برایش پناهگاه است.
مادر عزیزم چقدر سخت است که با اینکه میدانم هستی ولی احساس میکنم بسیار ازت دور شدم.
از آن روز میترسم که نباشی و حسرت در آغوش گرفتن و بوییدنت را داشته باشم.
امیرعلی
تابستان 1402