AmirDolatAbadi
AmirDolatAbadi
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

افسانه ای بنام عقاب

شماره یک :

سرخ پوست ها داستان عقابی را می‌گویند که وقتی عمرش به آخر نزدیک شد، چنگال‌هایش بلند شده و انعطافِ گرفتن طعمه را دیگر ندارد... نوک تیزش کند و بلند و خمیده می‌شود و شهبال‌های کهنسال بر اثر کلفتی پَر به سینه می‌چسبد و دیگر پرواز برایش دشوار است.

آنگاه عقاب است و دوراهی: بمـیرد یا دوباره متولد شود ولی چگونه؟! عقاب به قله‌ای بلند می‌رود، نوک خود را آنقدر بر صخره‌ها می‌کوبد تا کنده شود و منتظر می‌ماند تا نوکی جدید بروید. با نوک جدید تک تک چنگال‌هایش را از جای می‌کَند تا چنگال نو درآید و بعد شروع به کندن پَرهای کهنه می‌کند. این روند دردناک ۱۵۰ روز طول می‌کشد ولی پس از ۵ ماه عقاب تازه‌ای متولد می‌شود که می‌تواند ۳۰ سال دیگر زندگی کند.


برای زیستن باید تغییر کرد، درد کشید... از آنچه دوست داشت گذشت، عادات و خاطرات بد را از یاد برد و دوباره متولد شد. یا بايد مُرد...

انتخاب با خودِ توست...


شماره دو :

عقاب، وقتی می خواهد به ارتفاع بالاتری صعود کند، در لبه ی یک صخره، به انتظار یک اتفاق می نشیند.

می دانید اتفاق چیست؟

گردبادی ست که از روبه رو می آید.

عقاب، به محض اینکه آمدن گردباد را حس کرد، بال های خود را می گشاید و اجازه می دهد باد او را با خود بلند کند. به محض اینکه طوفان، قصد سرنگونی عقاب را کرد، این پرنده ی بلندپرواز، سر خود را به سوی آسمان بلند می کند و عمود بر طوفان می ایستد و مانند گلوله ی توپی، به سمت بالا پرتاب می شود.

او آنقدر با کمک باد مخالف، اوج می گیرد تا به ارتفاع مورد نظر برسد و آنگاه با چرخش خود به سوی قله ی مورد نظر، در بالاترین نقطه ی کوهستان، مأوا می گزیند.

او منتظر حادثه می ماند، حادثه ای که برای مرغ های زمینی، یک مصیبت و بلاست. او منتظر طوفان می نشیند تا از انرژی پنهان در گردباد، به نفع خود استفاده کند.


روزهایی هست که راه نجات، یاد گرفتن بلند پروازی از عقاب است....

باز هم انتخاب با خودِ توست...


عقابسرخپوستانگردباد
amirdolatabadi.blogfa.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید