AmirDolatAbadi
AmirDolatAbadi
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

تفرقه بیانداز و حکومت کن...

در روزگاران قدیم باغبانی بعد از چندین سال خشکسالی ؛ باران فراوانی داشت و در نتیجه با زحمت و رسیدگی بسیار توانست محصول خوبی بدست بیاورد .

بگونه ای که در تمام روستا ؛ آوازه پرباری محصولش دهان به دهان میگشت .


یک روز که برای سرکشی به باغش رفته بود ؛ متوجه شد سه دزد در حالیکه هر کدام کیسه ای بر دوش دارند مشغول دزدیدن میوه های او و پر کردن کیسه هایشان هستند .


نخست تصمیم گرفت سر و صدا براه اندازد تا مردم به کمکش بیایند ؛ اما دید تا آنموقع دزدان فرار کرده اند .

بعد تصمیم گرفت با چوب به آنها حمله کند ؛ ولی دید آنها سه نفرند و او یکنفر . پس حریف نمیشود .

بعد از اینکه تمامی راهها را با خود سبک سنگین کرد ؛ چاره ای بذهنش رسید .


به آرامی به دزدان نزدیک شد و سلام کرد .

دزدها ؛ متوجه شدند که وی صاحب باغ میباشد اما با پررویی ؛ به روی خود نیاوردند . با خونسردی جواب سلام باغدار را دادند .

دزد اول گفت ؛ من مردی فقیرم و پولی ندارم تا برای خانواده ام میوه ای تهیه کنم . آمده ام کمی میوه برایشان ببرم .

باغدار لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی راحت باش .

دزد دوم گفت من درویشم و روضه میخوانم و انعامی میگیرم . وقتی به شهر شما آمدم خیلی گرسنه بودم ؛ آمدم کمی میوه بچینم و بروم .

باغدار باو هم لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی تو هم راحت باش .‌

از دزد سوم پرسید تو چرا آمده ای ؟

دزد گفت ؛ من مامور مالیاتم . آمده ام مالیات میوه ات را بگیرم .

باغدار با احترام گفت ؛ شما چرا میوه میچینید ؟ بیایید برویم ته باغ از میوه های دست چین مخصوص خودم بشما بدهم .


دزد سوم که باورش شده بود با خوشحالی با باغداز همراه شد و به انباری ته باغ رفت تا میوه های دست چین بگیرد .

باغدار در آنجا با ترکه اناری که داشت کتک مفصلی به او زد و دست و پایش را بست و در گوشه ای رها کرد و بسراغ دو دزد دیگر رفت .


به دزدی که ادعای درویشی میکرد گفت ؛ کمی چای دم کرده ایم . خسته شدی بیا با ما چای بخور و دعایی هم در حقمان انجام بده ثواب دارد .

دزد دوم هم حرف باغدار را پذیرفت و با او به ته باغ رفت . باغدار او را هم با ترکه انار کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و رهایش کرد و بسراغ دزد سوم رفت .

او را هم در همان جا کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و گوشه ای رها کرد و خود بسراغ قاضی رفت و با آوردن قاضی انها را بدست قانون سپرد .


همسایگان که ماجرا را نمیدانستند با تعجب او را دوره کردند و پرسیدند :

تو چگونه به تنهایی توانستی سه دزد را گرفتار کنی ؟؟

باغبان تبسمی کرد و گفت ؛ مگر نشنیده اید که میگویند :


تفرقه بیانداز و حکومت کن...

تفرقه
amirdolatabadi.blogfa.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید