AmirDolatAbadi
AmirDolatAbadi
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

حکایت خویشاوند بیگانه



پادشاهی دستور داد گوسفندی را سر بریدند و آن را کباب نمودند.

پادشاه به وزیر خود گفت:

برو دوستان و نزدیکانت را بگو که بیایند، تا دور هم بشینیم و این گوسفند را با هم بخوریم.

وزیر لباس مبدلی پوشید و به میان جمعیت شهر رفت و فریاد زد:

ای مرد به فریادم برسید که خانه من آتش گرفته و دار و ندار زندگیم در حال سوختن است.

تعداد اندکی از مردم حاضر شدند که همراه وزیر بروند و در خاموش کردن آتش به او کمک کنند.

وقتی به خانه رسیدند، با کباب گوسفند و نوشیدنی های رنگارنگ از آنها پذیرایی شد.

پادشاه از وزیر خود پرسید: چرا دوستان و نزدیکانت را دعوت نکردی!؟

وزیر گفت: اینها دوستان ما هستند، کسانی که شما آنها را دوست و خویشاوند می پنداشتید، حتی حاضر نشدند یک سطل آب هم بر رو خانه آتش گرفته ما بریزند.

آری دوستان...

بیگانه اگر وفا کند، خویش من است...

amirdolatabadi.blogfa.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید