AmirDolatAbadi
AmirDolatAbadi
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

خاطره ای از استاد شفیعی کدکنی


 استاد شفیعی کدکنی
استاد شفیعی کدکنی



نزدیکی های عید بود،

من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم.

صبح بود که رفتم داخل آب انبار خانه تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم،

از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم.

"صدای پدرم بود "

مادر هم داشت او را آرام می کرد

و میگفت:

آقا! خدا بزرگ است،

خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم!

فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...

اما پدرم گفت:

خانم نوه های ما در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند،

نباید فکر کنند که ما...؟؟؟!!!


دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم.

دست کردم توی جیبم،

100 تومان بود

کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم.

روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهرها و برادرانم ازتهران آمدند بودند مشهد

با بچه های قد و نیم قدشان....

پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد و

10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.

اولین روز بعد از تعطیلات بود?

چهاردهم فروردین که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس،

آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش.

با او رفتم،

بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.

گفتم:

این چیست؟

گفت:

"باز کنید می فهمید".

باز کردم،

و 900 تومان پول نقد بود!

گفتم:

این برای چیست؟

گفت:

"از مرکز آمده است"

در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛

و برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!

در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم:

این باید 1000 تومان باشد نه 900 تومان!

مدیر گفت:

از کجا می دانی؟

کسی به شما چیزی گفته است؟

گفتم:

نه فقط حدس می زنم همین.


مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.


روز بعد همین که رفتم به اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس،

آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت:

من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم،

درست گفتی!

هزار تومان بوده نه نهصد تومان!


آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود.

که خودم رفتم و از او گرفتم.


اما برای دادنش یک شرط دارم...

گفتم:

"چه شرطی؟"

گفت:

بگو ببینم از کجا این را می دانستی؟!


گفتم:

هیچ فقط شنیده بودم که خداوند ده برابر کار خیرتو را به تو بر می گرداند،

گمان کردم شاید درست باشد...!!

amirdolatabadi.blogfa.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید