AmirDolatAbadi
AmirDolatAbadi
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید





مردی در نیمه‌های شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به‌دست گرفت و شمع را روشن کرد و برای خدا نامه‌ای نوشت:


«به نام خدا

نامه‌ای به خدا، از فلانی

خدایا! در بازار یک باب مغازه می‌خواهم، یک باب خانه در بالاشهر، یک زن خوب، زیبا، مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.»


دوستش که این نامه را دید، گفت:

دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی، چگونه می‌خواهی به او برسانی؟


گفت:

خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.


نامه را برد و لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت:

خدایا! با توکل بر تو نوشتم، نامه‌ات را بردار!


نامه را رها کرد و برگشت.


صبح روز بعد شاه به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست. طوری که بیابان را گردو‌خاک گرفت و شاه در میان گردوخاک گم شد.


ملازمان شاه گفتند:

اعلی‌حضرت! برگردیم، شکار امروز ممکن نیست.


شاه هم برگشت. چون به منزل رسید، میان جلیقه خود کاغذی دید. آن را باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها کرده و در لباس شاه فرود آورده است.


شاه نامه را خواند و اشک ریخت. پس گفت:

بروید این مرد را بیاورید.


کاتب نامه را آوردند. کاتب که از ترس می‌لرزید، وقتی تبسم شاه را دید، اندکی آرام شد.


شاه پرسید:

این نامه توست؟


فقیر گفت:

بله، ولی من به شاه ننوشته‌ام، به خدایم نوشته‌ام.


شاه گفت:

خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواسته‌هایت را به جای آورم.


شاه، وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود، به‌جا آورد.


در پایان فقیر گفت:

شکر خدا.


شاه گفت:

من دادم، شکر خدا می‌کنی؟


فقیر گفت:

اگر خدا نمی‌خواست تو یک ریال هم به کسی نمی‌دادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.

نامهنیکی به کسی کن که به کار تو نیایدپندانه
amirdolatabadi.blogfa.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید