ویرگول
ورودثبت نام
AmirDolatAbadi
AmirDolatAbadi
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

* 5 حکایت جالب *

ماجرای شماره 1 :فرصت

در یک مصاحبه تلویزیونی مجری برنامه از بیل گیتس راز موفقیتش رو پرسید بیل گیتس هم یک چک درمیاره و میگه هرچقدر دوست داری برای خودت بنویس !!

مجری برنامه میگه منظور من این نبود ، پرسیدم چطوری موفق شدین ؟ بیل گیتس چک رو پاره میکنه و میگه راز موفقیت من همینه ، برخلاف شما من هیچ فرصتی رو از دست نمیدم ... !

ماجرای شماره 2 : ترس از تغییر

اﺯ ﺑﺮﺗﺮﺍﻧﺪ ﺭﺍﺳﻞ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :

ﭼﺮﺍ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﻣﺘﻌﺼﺐ ﻣﯽ ﺗﺮسد

ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺷﮏ ﮐﻨﺪ

ﻭ ﺭﺍﻫﺶ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﮐﻨﺪ!؟

ﺭﺍﺳﻞ پاسخ ﻣﯿﺪﻫﺪ :

ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ...

چگونه ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺗﺎﻭل های

ﮐﻒ ﭘﺎﯾﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﺭﺍ

ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ، ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ...!!

ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ

و ﺍﮐﺜﺮ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯﯼ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﺵ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ!

ماجرای شماره 3 : جای خدا نباشیم

روزی درنمازجماعت موبایل یه نفر زنگ خورد. زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود.بعدنمازهمه اورا سرزنش کردند .و او دیگر آنجا به نماز نرفت.

همان مردبه کافه ای رفت وناگهان قلیان ازدستش افتاد وشکست.مردکافه چی باخوش رویی گفت اشکال.نداره،فدای سرت.او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد .

حکایت ماست: جای خدا مجازات میکنیم .جای خدا میبخشیم

جای خدا.....

اون خدایی که من میشناسم

اگه بندش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه

شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره.

ماجرای شماره 4 : لفی خسر

فخر رازی از مفسران قرآن کریم می‌گوید:

مانده بودم «لفی خسر» را چگونه معنا کنم

از بس فکر کردم خسته شدم و با خود گفتم

بروم سراغ سوره‌های دیگر تا فرجی شود نقل میکند روزی گذرم به بازار افتاد و دیدم کسی

با التماس فراوان به مردم می‌گوید:

مردم رحم کنید به کسی که

سرمایه اش در حال آب شدن هست و داره نابود میشه،

نگاه کردم دیدم او یخ فروش است

یک قالب یخ آورده، هوا هم گرم است و یخ هم در حال آب شدن،و او التماس می‌کند از مردم که از من یخ بخرید

من معنای «لفی خسر» را در سوره عصر از این یخ فروش فهمیدم

ما هم لحظه به لحظه یخ زندگیمان در حال آب شدن است

اما قدر این نعمتها و فرصت های ناب را نمی دانیم و درک نمی کنیم

مگر زمانی که دیر میشود و جز افسوس کاری از ما ساخته نیست

ماجرای شماره 5 : زودقضاوت نکنیم!

فرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچ کسی ریالی کمک نمیکرد فرزندی هم نداشت وتنها با همسرش زندگی میکرد در عوض نانوایی در آن شهر به نیازمندان نان رایگان میداد روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد.

مردم هر چه اورا نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی در جواب میگفت: نیاز شما ربطی به من نداره بروید از نانوا بگیرید تا اینکه او مریض شد و احدی به عیادت او نرفت.

این شخص در نهایت تنهایی جان داد هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر نانوابه کسی نان رایگان نداد.

اوگفت کسی که پول نان رامیداد دیروز از دنیا رفت!



فرصتترس از تغییرجای خدا نباشیملفی خسر
amirdolatabadi.blogfa.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید