خورشید در میانه آسمان اعلام حضور می کرد، مدارس به تازگی تعطیل شده بود و والدین بدنبال فرزندانشان آمده بودند. با اینحال کسی به دنبال او نیامده بود، شاید چون والدینی نداشت. بردیا مسیرش را از خانه تا مدرسه در ذهنش گذراند و شروع به پیگیری کرد. به خانه که رسید، نفسی تازه کرد و لباس هایش را عوض کرد. دوباره راه افتاد، این بار با جامه کارگری به سمت میدان اصلی شهر می رفت تا که شاید بتواند جایی را برای کار بیابد. کسی نمی دانست که او بعد از مدرسه کار می کند، شاید چون دوستی نداشت که به او چیزی بگوید. در کل زیاد صحبت نمی کرد و اغلب غرق در افکارش به جایی خیره می شد. دو ساعتی می شد که منتظر سرکارگری بود که بدنبال کارگر به میدان اصلی بیاید. صدای غار و غور شکمش رشته افکارش را پاره می کرد، حتی یادش نبود آخرین بار کی ناهار خورده است، او معمولاً ناهار نمی خورد و به خوردن صبحانه و شام بسنده می کرد. با دقت نگاهی به دور و اطرافش انداخت، احساس می کرد؛ وجود او و دیگر کارگر ها با میدان اصلی نمی سازد، انگار که از جامعه طرد شده باشند، مردم بی توجه از کنار آن ها می گذشتند. بردیا معمولاً حسادت نمی کرد، اما تمایلی هم به دیدن کودکانی که دست در دست پدر و مادرشان با خوشحالی عرض خیابان را طی می کردند نداشت، پس بساطش را جمع کرد و راهی خانه شد. اولین روزی نبود که کار گیرش نمی آمد، از این بابت کمی نگران بود. اما اکثر اوقات می توانست بنایی یک ساختمان نیمه کاره را به عهده بگیرد و با درآمدی که کسب می کرد، تا حدی زندگی اش را می گرداند. در راه برگشت سرش پایین بود و به کفش های قدیمی رنگ و رو رفته ای که با رشته های خاکستری در امتدادش تزئین شده بود، نگاه می کرد. خیلی وقت بود که مو سرش را اصلاح نکرده بود، بقدری که دیگر حالت صاف خودشان را از دست داده بودند و مجعد و فر شده بودند. وقتی کفش هایش را نگاه می کرد، موهایش در صورتش می ریخت و اجازه نمی داد به خوبی آن ها را نگاه کند. تقریباً به خانه اش نزدیک شده بود که ناگهان با چیزی به تنومندی خودش برخورد کرد و با ماتحتش به زمین افتاد، دست راستش را به پشت تکیه داد و با دست دیگر موهایش را از جلو صورتش کنار زد و سعی کرد دوباره سرپا شود.
- هوی مگه کوری؟! جلو چشاتو نگا کن.
- ببخشید، واقعاٌ متاسفم.
- عوضی آشغال، دیگه نبینم این طرفا پیدات شه.
- ببخشید ولی خونه من درست همینجاس.
- احمق کوچولو چطور جرات میکنی جواب منو بدی؟
این را گفت، دندان هایش را بر هم فشرد و مشتی حواله صورت بردیا کرد، او دوباره زمین خورد، اما به اندازه سری اول دردش نگرفت. دوباره لگدی محکم به پهلوی او زد، اینبار بردیا از درد به خود می پیچید.
- غغ...غلط کردم، دیگه تکرار نمیشه.
- از جلو چشام گمشو تا شکمتو سفره نکردم!
بردیا دو تا پا که داشت دو تای دیگر قرض گرفت و تا خود خانه دوید، نفس زنان کلید را از جیبش درآورد و در را باز کرد. آهی از ته دل کشید و امتداد راهرو را طی کرد تا به واحد خودش برسد، او در انتهای راهرو واحد کوچک و نقلی ای اجاره کرده بود. در همین حین صاحب خانه که پیرمردی کوتاه قد و غرغرو بود از راه رسید.
- به به بردیا خان! کجا با این عجله؟ پارسال دوست امسال آشنا. اصلا میدونی آخرین بار کی اجارتو دادی؟
- سلام اصغر آقا ، راستش رو بخواین مبلغ اجاره رو تا آخر ماه جورش می کنم.
- ببینیم و تعریف کنیم، گفته باشما تا آخر ماه جورش نکنی اسباب اثاثیتو باس از وسط خیابون جمع کنی!
- نگران نباشین، حتما جورش میکنم!
- من که چشم آب نمیخوره، ضمنا یکم به سر و وضعت برس، شبیه کارتون خوابا شدی!
این را گفت و دستی بر کمر رنجور و خمیده خود کشید و راهش را کج کرد و رفت.
بردیا دوباره کفش هایش را نگاه کرد، پیرمرد غرغرو دروغ نمی گفت، با آن مو های بلند و چرب و ژولیده اش و لباس رنگ و رو رفته ای که وجب به وجب نخ نما شده بود و کفش هایش که از پهلو پاره شده بودند، شبیه کارتون خواب ها شده بود. این را خود نیز وقتی به آیینه ترک دار راهرو خیره شد فهمید. لباس هایش برای کارگری نیز بیش از حد کهنه و بی روح بودند. داخل خانه شد، طبق عادت دست و پاهایش را با آب شیر که گچی و تلخ مزه بود شست و زیر اندک نوری که اتاقش را نیمه روشن کرده بود، غذای کمی که حکم شامش را داشت خورد و برای مدتی به دیوار مقابل خیره ماند.