امیر گرامی اصل
امیر گرامی اصل
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

از عبدل آباد تا سعادت آباد

محسن رو از دوران مدرسه میشناختم. پسری که اهل یار کشی و باند بازی تو مدرسه بود. همیشه تیم خودشو داشت و هر جا تو مدرسه خراب کاری بود یا اسم محسن بود یا هم تیمی محسن.

آخرین باری که دیدمش دقیقا روزی بود که میخواستیم بیایم تهران. گفتم بیا بریم فلافل مهمون من. دولوپی داشت میخورد و درست وقتی که داشت لذت میبرد، فلفل قرمز رو ریختم کف دستم، صداش کردم، سرشو آورد بالا و فلفلو فوت کردم توی چشماش. داد میزد که وای کور شدم و من میدویدم. این حرص همه این سال ها بود و حالا که داشتم میرفتم تهران، درست تو لحظات آخر باید کارمو میکردم.

چند سال بعد برای یه عروسی دوباره رفتم شهرمون و اونجا دیدمش. دیگه بزرگ شده بودیم و خلاصه میشد بیخیال کینه ها شد. زن گرفته بود و مردی شده بود و کار و باری تو شهرستان راه انداخته بود. اما گویا کار و بارش خوب نبود و از تهران اومدن حرف میزد.

چند ماه بعد محسن لباساشو فرو کرد تو گونی خالی و زیپ دار برنج هندی و اومد سمت تهران. تنها و بدون زن و بچه. کاظم یکی از اهالی شهرمون تو بازار خودرو عبدل آباد دم و دستگاهی راه انداخته بود و حسابی مشغول دلالی بود. محسنم اومده بود که واسه اون کار کنه. دقیقا تابستان 1384 بود.

از وقتی فهمیدم اومده سعی کردم گم و گور بشم. جز مزاحمت و درد سر چیزی نداشت، لذا سعی میکردم تا جایی که ممکنه ازش فاصله بگیرم. تقریبا هیچ خبر خاصی ازش نداشتم تا تابستان 1398. داشتم کدال میخوندم که تو هیئت مدیره یکی از شرکت ها اسم کاظم و محسن رو دیدم. چند بار فامیلیشون رو خوندم. باورم نمیشد. خودشون بودن. اسمشون رو کنار اسم شرکت سرچ کردم. رفتم تو گوگل ایمیج. بله! کاظم پشت میزش بود و پرچم ایران و پرچم شرکتش هم روی میزش بود. بازم گشتم و محسن هم تو عکسا کنارش پیدا کردم.

خیلی برام عجیب بود. فقط میخواستم سر در بیارم که اینا چطور پاشون به اینجا باز شده. زنگ زدم. بله، این باز من زنگ زدم. به نظرم کارم رقت انگیز بود ولی کنجکاوی امونم نمیداد. گوشی رو برداشت. مشخص بود هیئت مدیره شدن تاثیری روش نذاشته. همون صدا، همون ادبیات. خلاصه رفتم که ببینمش.

دفتر و دستکی راه انداخته بود. میگفت پول عبدل آباد برکت داره. همه اینا از پول عبدل آباده. طبیعتا منتظر بود بپرسم که چی شد که از عبدل آباد به اینجا رسیدی. ولی من نمیپرسیدم. میخواستم آزارش بدم. داشت با نگاهش التماس میکرد که بپرس دیگه. ولی نمیخواستم بپرسم. چون با یه لحن بدی ازم پرسید "شنیدم هنوز داری درس میخونی شاگرد زرنگ مدرسه؟” مشخصا داشت مسخره میکرد و من لجم گرفته بود. هی میخواست بحثو ببره به این سمت که از خودش بگه. منم دوست داشتم سر در بیارم. ولی نشون میدادم بی تفاوتم. باید حرصش میدادم. کاش فلفل بیشتری تو چشمش میریختم. کم ریخته بودم و هیچ اثری نکرده بود.

آخر خودش شروع کرد به تعریف کردن. همیشه همینه. وقتی وانمود کنی که نمیخوای بدونی، میخوان که بدونی:

ببین ما عمده فروش بودیم. بازار خودرو بازاره اینجا هم بازاره. اونجا خریدار و فروشنده هست اینجا هم هست. اونجا دلال هست اینجا هم هست. اونجا بزرگ بازار و عمده فروش هست اینجا هم هست. من تو این سال ها که پیش کاظم کار کردم راه و چاه عمده فروشی رو یاد گرفتم.

وقتی بازار کساد بود، ما شایعه میکردیم که ماشین داره گرون میشه. چند روزی طول میکشید تا ملت حمله کنن عبدل آباد. ولی خبر بالاخره به آدمش میرسید. وقتی مردم حمله میکردن ما ماشینامون رو میفروختیم. بالا و بالا و بالاتر. تا جایی که دیگه ماشینی نداشتیم بفروشیم. حالا واسه اینکه دوباره بتونیم ماشین بخریم باید چو مینداختیم تو بازار که ماشین قراره ارزون شه. خوب باید چیکار میکردیم؟ یه ایل از ما نون میخوردن. نمیتونستیم وایسیم روزی از آسمون برامون بیاد.

تو عبدل آباد کاسبی راه و رسم داره. یعنی نمیتونی تنهایی چو بندازی. باید با باقی عمده فروشا هماهنگ میشدی. اینجوری بود که وقتی همه ماشینامون ته میکشید، هماهنگ چو مینداختیم تو بازار که ماشین قراره بریزه. یه چند روز طول میکشید که خبرا به همه برسه ولی بالاخره میرسید. خیلی زود ملت میومدن که ماشینارو بفروشن. ما هم هماهنگ بودیم و نمیخریدیم. خیلی وقتا خریدار قلابی میفرستادیم سر قرار. اینجوری که تا آخرای معامله کردن میرفت ولی یهو میگفت ماشین خیلی ارزون شده و منصرف شدم. این کار خیلی جواب میداد. ترسی که تو جون ملت مینداخت عالی بود و فرداش بازم آدمای بیشتری میومدن که بفروشن. وقتی خیلی فروشنده زیاد بود تازه شروع میکردیم کم کم و با منت و زدن تو سر مال و هزار تا عیب گذاشتن میخریدیم.

اینجوری بعد یه مدت دوباره ماشینایی که گرون فروخته بودیمو ارزون تر میخریدیم. خوب ما عمده فروش بودیم. انبارمون نباید خالی میشد.

بعد این داستانا معمولا چند ماهی مشکل داشتیم و بازار کساد بود. ولی خیالی نبود. اونقدر خورده بودیم که بتونیم چند ماهو بگذرونیم. مردم فراموش کار بودن. سریع یادشون میرفت و دوباره با شایعه بعدی که ماشین داره گرون میشه میریختن تو بازار و ما این کارو هزار بار تکرار میکردیم. بالاخره ما عمده فروش بودیم.

ولی بازار خودرو یه مشکلی داشت. اونم اینکه تو سال فقط یکی دو بار میشد از این بازی های تپل راه انداخت. وقتی اومدم تو بورس فهمیدم اینجام مثل همون جاست با این تفاوت که میشه سالی چند بار بازی تپل راه انداخت. ولی تنهایی پولم کفاف نمیداد. کاظمم راضی کردم. با هم اومدیم و خوب پولی با خودمون آوردیم. وقتی پول درشت میاری عمده فروشا رو هم پیدا میکنی. اولش یکم سخت بود ولی یه چرخ زدیمو با چند تا عمده فروش دیگه عیاق شدیم که خود اونا هم با چند تا عمده فروش دیگه عیاق بودن. حالا اینا لاکچری تر بودن. بعضیا به خودشون میگفتن بازیگر. بعضیا میگفتن بازارگردان. بالاخره اینجا سعادت آباده. ولی ما تو عبدل آباد میگفتیم عمده فروش. هنوزم میگیم عمده فروش. چون اینجا هم عبدل آباده.

بورسحقوقیسعادت آباد
Investment banker turned chief investment officer and executive director but then decided to have skin in the game
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید