عدم سازگاری من با کار کارمندی از همان روزهای اول کارآموزی در دوره لیسانس مشخص بود و این موضوع برای کسانی که من را می شناسند، موضوع تازه ای نیست. اما بعد از 7 سال کارمندی در بازار سرمایه به این نتیجه رسیدم که کارمندی در بازار سرمایه از هر نوع کارمندیای متناقضتر، عجیبتر و غیر قابل تحمل تر است.
روز اول که تصمیم گرفتم وارد رشته مالی و بازار سرمایه شوم، یکی از اصلیترین دلایم این بود که در این رشته نمیتوان حرف مفت زد. فکر میکردم اعداد و ارقام دروغ نمیگویند و اینجا بهترین جا برای کسیست که عاشق آمار و اعداد و fact هاست و از این مهمتر، بازار جاییست که عملکرد تو را به خوبی نشان میدهد و تو باید پاسخگوی عملکردت باشی. تو خیلی سریع میفهمی که تحلیلها و مفروضاتت درست بوده است یا نه و همین فیدبک گرفتن از سیستم و امکان بهبود مستمربرای یک مهندسی صنایع خوانده ارزش زیادی داشت.
اما این ارزشها از اولین روزهای کارمندی در بازار سرمایه زیر سوال رفت. در واقع خیلی زود فهمیدم که با کارمندی در بازار سرمایه میتوانی پاسخگوی عملکردت نباشی و در نتیجه فیدبکی هم از سیستم نگیری و در نتیجه بهبود و رشدی هم نداشته باشی! اما چطور چنین چیزی در چنین حوزه کاریای ممکن است؟
جواب این سوال به ماهیت مساله کارمندی برمیگردد. و این ماهیت آنقدر تاثیرگذار است که حتی میتواند بر حوزه مالی با مشخصات فوق هم اثر بگذراد. بیایید برخی از مشخصات کارمند بودن را مرور کنیم. یک کارمند:
- عاشق حقوق ثابت است و زندگی اش طوری برنامه ریزی شده که اگر حقوقش را سر ماه دریافت نکند واقعا دچار بحران میشود
- فردی مطیع است، چون ترس از دست دادن حقوق یا پست های سازمانی بهتر را دارد
- هویتش با جایی که کار میکند و عنوان شغلیاش شکل گرفته است. در واقع او فکر میکند بدون آن عنوان شغلی ارزشی در چشم کسی ندارد و عنوانهای شغلی بهتر احساس غرور به وی میدهد
- بسیار ریسک گریز است و احساس ثبات را به آزادی ترجیح میدهد
- وجههاش در شرکت و حتی خارج شرکت برایش بسیار مهم است
همانطور که میبینیم، یک کارمند در ذهنش چیزهایی زیادی برای از دست دادن دارد. برخی از شرکت ها با دادن مزایایی مثل حقوق بیش از حد به فرد، خودرو، لپ تاپ، وام ارزان و ... وابستگی فرد را تا حدی بالا میبرند که شخص به طور کلی خودش و زندگی شخصیاش را فراموش میکند و 100 درصد زندگیاش را وقف شرکت میکند.
در اینجا میفهمیم که احساس ثباتی که ذکر شد دروغی بیش نیست و اتفاقا فرد در معرض ریسکهای زیادیست، چون همان شرکتی که موارد فوق را فراهم کرده، میتواند خیلی راحت آنها را پس بگیرد. در واقع هر چقدر چیزهای زیادتری برای از دست دادن داشته باشید، شکنندهتر میشوید.
بنابراین کسی که تا این حد شکننده است و بقایش به تصمیم مافوقش بستگی دارد، تنها سعی دارد که رضایت مافوقش را به دست آورد و دقیقا کاری را انجام دهد که از وی خواسته شده است. همین ترس باعث میشود که اگر ناگهان یک فرصت سرمایهگذاری خاص پیدا شد، یا اگر ناگهان بازار با یک وضعیت بحرانی و پیشبینی نشده مواجه شد، فلج شود. چون قرار نیست او کار خارقالعادهای انجام دهد بلکه فقط لازم است حرکت اشتباهی نکند، لذا از یک جایی به بعد تصمیم میگیرد اصلا حرکتی نکند، چون اگر نتیجه حرکتش خوب باشد که وظیفهاش بوده ولی اگر نتیجه بد شود، وارد ریسک میشود و این موقعیتیست که یک کارمند اصلا دوست ندارد در آن قرار بگیرد.
بنابراین مدیر سرمایه گذاری کم کم یاد میگیرد که کاری نکند و اگر هم ناخواسته کاری کرد و گندی زد، آنقدر طی این سالها در لاپوشانی کردن و مقصر جلوه دادن زمین و زمان متبحر میشود که موضوع را حل میکند. از یک جایی به بعد هم یاد میگیرد کت و شلوار شیک بپوشد، به جلسات برود، موز بخورد، با هزاران رسانه مصاحبه کند و مدام برای دنیای اقتصاد مقاله و سرمقاله بنویسد و از این طریق پوشالی بودن خود را فراموش کند. کامیار فراهانی این افراد را "آلفرد" خطاب میکند و توصیف جالب تری دارد:
"ميليارد ها تومان پول بي صاحب زير دست آلفرد است. آنقدر زياد كه آلفرد حتي جرات ندارد با ٥ درصدشان، سهمي كه خودش فكر مي كند خوب است را بخرد. سيستم به او شجاعت را نياموخته است. آلفرد ها باعث شده اند شركت هاي سرمايه گذاري و صندوق هاي سرمايه گذاري كمترين بازدهي ها را در بازار سرمايه كسب كنند. در مجامعشان هزار بهانه مي آورند. جدول مي كشند بقيه رو نشان مي دهند و مي گويند "ببينيد بقيه آلفرد ها ١٨ درصد سود كردند ما ١٨.٥ درصد پس ما خوبيم"
آلفرد ها خود را صاحب نظر مي دانند، فرار به جلو مي كنند، بقيه را متهم مي كنند. در حالي كه در ساحل نشستند و بيسكوييت ساعت ١٠ را مي خورند و جنگ خونين ما را براي نيم درصد بازدهي بيشتر تماشا مي كنند، تلفن شان را بر مي دارند و با دوست ديگرشان آلفرد پريم يك دل سير غيبت مي كنند. به تقويم نگاه مي كنند و حساب مي كنند تا سر ماه و حقوق شان چقدر مانده است."
واضح است ارزشهایی که در بالا ذکر کردم (پاسخگویی، بهبود مستمر، رشد و...) در سیستم کارمندی عملا کشک است. شما نمیتوانید با درد نکشیدن رشد کنید. برای رشد کردن باید جنگید، ریسک کرد، زخمی شد و همین زخمها فرق یک آدم واقعی و یک آدم پوشالیست.
شاید اگر مفهوم Partnership در ایران جا میافتاد و افراد به جای کارمند بودن، سرمایه خودشان را در شرکت درگیر میکردند این موضوع تا حد خوبی حل میشد. در واقع وقتی فرد به جای کارمند بودن Partner شرکت باشد، باید به خودش پاسخگو باشد و باخت خودش با باخت شرکت یکیست. رویای خودش با رویای شرکت یکیست و این دقیقا سیستمیست که در آن یادگیری، بهبود مستمر و رشد وجود دارد و این همان سیستمیست که حال من درآن خوب است.
قطعا برای رسیدن به این حال خوب باید هزینههای زیادی پرداخت کرد. هیچ آزادی و هیچ حال خوبی بیهزینه نیست. باید ریسک کرد، ثبات را فراموش کرد و به جای 9 ساعت 20 ساعت کار کرد و شاید اولین و مهمترین قدم، گذشتن از حقوق ثابت خوب و سمت ها و عناوین شغلی هیجان انگیز است. برای کسی که چندین سال کارمند بوده، تصمیم سختیست اما به قول مولانا اینها سرابی بیش نیست و باید زودتر از دستشان خلاص شد:
همچنان جمله نعیم این جهان // بس خوشست از دور، پیش از امتحان
مینماید در نظر از دور آب // چون روی نزدیک، باشد آن سراب
گنده پیرست او و از بس چاپلوس // خویش را جلوه کند چون نو عروس
هین مشو مغرور آن گلگونهاش // نوش نیشآلودهی او را مچش
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج // تا نیفتی چون فرج در صد حرج
آشکارا دانه، پنهان دام او // خوش نماید ز اولت، انعام او