امیر گرامی اصل
امیر گرامی اصل
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

کوچ سرفینگ در 500 متری مرز پاکستان ، قاچاق سوخت و یا " چرا شما دستورالعمل مینویسید و کارکنانتان به شما می خندند؟"


جالق یک روستای مرزی در استان سیستان بلوچستان است با نخل های زیبا و آب قنات گوارا و بی اغراق بهشتی ست در خطه بلوچستان.

برای رسیدن به جالق از زاهدان شروع کردیم و همینطور هیچ هایک طور به خاش و نهایتا سراوان رسیدیم. در زاهدان مهمان یک خانواده مهمان نواز بودیم که از کوچ سرفینگ پیدا کرده بودیم و خلاصه شانس بهمان رو کرده بود. اما سراوان و جالق بسیار کوچک بودند و لب مرز، و لذا بعید بود بتوانیم جایی برای ماندن پیدا کنیم.

اما با کمال تعجب در فاصله بسیار کمی از مرز پاکستان و نقطه ای که جمعیت ناچیزی دارد یک میزبان کوچ سرفینگ پیدا کردیم! خانواده ای مهربان و بسیار همراه که بدون آنها نمیشد زیبایی های منطقه را به راحتی دید.

شب در نزدیکی مرز پاکستان خوابیدیم در کنار خانواده ای که یک داروساز و دو مهندس داشت و هر سه به همراه برادر بزرگتر مجبور به قاچاق سوخت بودند. در این نقطه بن بست از بلوچستان هیچ چیز نبود. نه کارخانه ای نه صنعتی نه کاری، و راهی نبود جز قاچاق سوخت برای زنده ماندن. اوضاع خیلی خراب تر از چیزی که فکر میکردم بود، خانواده هایی که هنوز در کپر زندگی میکردند و خلاصه کنم: چه چیز بدتر از اینکه کودکی در چشمانت نگاه کند و بگوید " منو از پدر و مادرم میخری؟".

این جمله مثل پتکی بر سر من بود. با خودم فکر میکردم ببین یک جوانکی در آن سر دنیا یک اپلیکیشنی ساخته که در این نقطه دور افتاده از ایران به توسعه گردشگری کمک میکند اما دولتی ها با هزاران بخش نامه و دستورالعمل و کوماندوبازی نتوانسته اند کاری برای معضل بیکاری و درآمد زایی مردم این منطقه و از طرفی کاهش قاچاق سوخت بکنند.

یاد سال های دور افتادم که در شرکتی کار میکردم و مدیر عامل با افتخار در حال سخنرانی بود و از این حرف ها که بله " ما همگی یک خانواده هستیم" و بیچاره نمیدانست که بعد از اینکه رفت چقدر مسخره شد و چقدر به او خندیدند و چقدر برایش جوک ساختند. دستورالعمل ها و برنامه ها می آمد و پوزخند های کارکنان بیشتر و بیشتر میشد. حالت دوگانه ای بود، هم به خودمان حق میدادم هم دلم برای مدیر عامل بیچاره میسوخت که با آن انگیزه در حال "پیشبرد راهبردهای شرکت" بود و ملت مسخره اش میکردند.

مشکل از اینجا شروع می شود که شما فکر میکنید میتوانید با برنامه ریزی از بالا به پایین و با آیین نامه و دستور العمل و کنترل پروژه و بودجه بندی و .... یه سازمان خوب داشته باشی و ملت را به خط کنی و همه مثل یک خانواده کار کنند! نخیر. آن جوانکی که اپلیکیشن کوچ سرفینگ را به دست مردم جالق رساند با دستورالعمل سازمان گردشگری و تصویب بودجه های کلان این کار را نکرد. او این کار را دقیقا از پایین به بالا و از دل مردم شروع کرد. از دل انگیزه های مردم.

ما باید یاد بگیریم به فرزندمان، به همسرمان، به کارکنانمان به شریکمان به مردم مملکتمان، دستور ندهیم. دوران کوماندو بازی و برخورد قهری و زور تمام شده. ما باید "ساختار برد برد" ای تعریف کنیم که مردم خودشان تمایل بازی کردن در این ساختار را داشته باشند. با دل خودشان با پای خودشان. و این سیستمی ست که خودش مثل ساعت کار میکند و نیازی به نظارت های انقلاب صنعتی گونه شما ندارد.

راهبری شرکتیحاکمیت شرکتیبلوچستانکوچ سرفینگرادیو گاورننس
Investment banker turned chief investment officer and executive director but then decided to have skin in the game
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید