ویرگول
ورودثبت نام
تولید محتوای الکترونیک
تولید محتوای الکترونیکمحتوا های جذاب و آموزنده ای در این پیج خواهی آموخت محتوای بروز دنیای علم و فناوری
تولید محتوای الکترونیک
تولید محتوای الکترونیک
خواندن ۵ دقیقه·۸ ماه پیش

سفر به تناسخ

.:

در دل شب، پرده‌ای از راز و وهم کنار رفت و من به سفری در اعماق تناسخ قدم نهادم. چشمانم که بسته شد، خود را در حصار کالبدی دیگر حس کردم، دختری غریب در آغوش خانواده‌ای ناشناس. کنجکاوی همچون آتشی در وجودم زبانه می‌کشید، تشنه شناخت این خانواده و سرنوشتِ نوظهورم بودم. پلک گشودم و شکوه خانه‌ای بزرگ مرا به حیرت انداخت، عمارتی مجلل با اتاقی که گویی از رؤیاها وام گرفته بود، هر آنچه دلم می‌خواست در آن یافت می‌شد.

اما ناگهان، خاطرات تلخ کودکی همچون شبحی از گذشته سر برآوردند. روزهایی که حسرت محبت پدر را می‌خوردم، روزهایی که سایه کم‌مهری بر قلبم سنگینی می‌کرد. خواهرم، دختری هم‌سن و سال خودم، گویی سهم بیشتری از مهر پدری داشت. سال‌ها بعد، پرده از رازی دردناک برداشته شد: مادرم با مردی ازدواج کرده بود که دختری هم‌سن من داشت، و من… من دختر او نبودم. این حقیقت همچون زخمی کهنه، احساس حقارت و کمبود را در وجودم شعله‌ور می‌ساخت. مادرم از آن مرد صاحب دختری دیگر شد، و با گذشت زمان، نفرتِ ریشه‌دارم نسبت به خواهری که تنها به ظاهر با من پیوند داشت، ژرف‌تر و سوزنده‌تر می‌شد.

روزی، دعوت‌نامه‌ای از جشنی باشکوه به دستمان رسید، جشنی که در آن شاهزاده‌ای در جستجوی همسری شایسته، دختری زیبا و خوش‌نام، بود. کنجکاوی همچون تیری رهاشده، مرا به سوی این جشن می‌کشاند، اما در عین حال، حس غریبی در درونم بیدار شده بود. گویی کالبدی که در آن سکنی گزیده بودم، پیش‌تر با شاهزاده آشنایی داشت و آتش عشقش در سینه زبانه می‌کشید. در این میان، روح سرگردان من تشنه کشف رازهای پنهان این کالبد بود، رازهایی که شاید پاسخی برای عطش سیری‌ناپذیرم داشت.

در رویا دیدم که من و خواهرم، دوشادوش هم، به کلاس عکاسی می‌رویم، کلاسی که در عکاس‌خانه‌ای قدیمی و دنج برگزار می‌شد. روزی در مسیر بازگشت، سوار بر کالسکه‌ای که اسبی سفید آن را می‌کشید، بحثی بی‌پایان درگرفت. کلاممان همچون خنجری تیز، قلب یکدیگر را نشانه می‌رفت. وقتی به عکاس‌خانه رسیدیم، میزبان برای پذیرایی میوه‌هایی رنگارنگ آورد و در میان آن‌ها، چاقویی براق خودنمایی می‌کرد. بحثمان بر سر شاهزاده به اوج خود رسید و من، با اراده‌ای راسخ و نیتی شوم، چاقو را برداشتم و به پهلوی خواهرم فرو کردم. خواهرم با ناله‌ای از درد بر زمین افتاد، اما من، همچون حیوانی درنده، حریص‌تر از قبل، ضربات پیاپی و وحشیانه‌تری بر پیکرش وارد کردم، تمام وجودش را با تیغ تیز چاقو سوراخ کردم. سپس به آشپزخانه عکاس‌خانه رفتم، گویی نیرویی اهریمنی مرا به سوی خود می‌کشاند. در جستجوی سلاحی مرگبارتر، ساتوری سنگین را یافتم و با آن، بدن خواهرم را تکه‌تکه کردم، گویی در حال از بین بردن تمام خاطرات و حسرت‌های گذشته‌ام بودم. عجیب بود، کالبد من از این جنایت هولناک لذت می‌برد، گویی روح خسته‌اش با این انتقام، جانی دوباره می‌گرفت.

دختر مسئولی که متوجه سروصدا شده بود، با نگرانی وارد صحنه شد و با دیدن این فاجعه، دهانش از وحشت بازماند. بی‌درنگ، با ساطور سنگین به سرش ضربه زدم و او را نیز به قتل رساندم. سپس به یاد آوردم که در گوشه‌ای از عکاس‌خانه، پرده‌ای آویخته شده که پشت آن، مردی مشغول ثبت لحظات با دوربین عکاسی است. با قلبی که از تپش ایستاده بود، به سمت پرده رفتم و آن را کنار زدم. مرد عکاس با دیدن چهره‌ی خونین و چشمان وحشی من، میخکوب شد. با صدایی که از اعماق جهنم برمی‌خاست، به او هشدار دادم که اگر لب به سخن بگشاید و این راز را فاش کند، سرنوشتی شوم‌تر از قربانیانش در انتظار او خواهد بود. نمی‌دانم چرا این کالبد نمی‌خواست به این مرد آسیبی برساند، شاید هنوز کورسویی از انسانیت در اعماق وجودش زنده بود، یا شاید نقشه‌ای شوم‌تر در سر داشت.

با خونسردی و بی‌اعتنایی، به خانه برگشتم و با آرامشی ظاهری، به زندگی‌ام ادامه دادم، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است. سه روز گذشت و همه به دنبال خواهرم می‌گشتند، اما من سکوت کردم و با چهره‌ای غمگین و نگران، در جستجوی او همراهی‌شان می‌کردم. بعد از سه روز، گروهی از جستجوگران به عکاس‌خانه سر زدند و با منظره‌ای هولناک مواجه شدند: جسد تکه‌تکه شده خواهرم، غرق در خون. جیغ و داد و گریه و زاری فضا را پر کرد و من، در نقشی استادانه، دختری داغدار و بی‌خبر از همه جا، همدردی و دلسوزی می‌کردم. هیچ‌کس حتی ذره‌ای شک نمی‌کرد که من، خواهرِ داغدار، قاتلِ بی‌رحم باشم.

شب هنگام، به خانه رفتم و احساس کردم که سنگینی این راز طاقت‌فرساست. می‌خواستم این حقیقت را با کسی در میان بگذارم، اما ترس از طرد شدن و رسوایی، همچون زنجیری محکم، مرا در بند کشیده بود. به خصوص می‌ترسیدم که مادرم، که خواهرم را بسیار دوست داشت، مرا از خود براند. اما در نهایت، نتوانستم این بار سنگین را به تنهایی حمل کنم و راز را با مادرم در میان گذاشتم.


مادرم با شنیدن این اعتراف هولناک، خشمگین شد و سیلی محکمی به صورتم زد و با صدایی لرزان پرسید: “چرا داری آدم می‌کشی؟ مشکلت با آدم‌ها چیه؟ تو چه موجودی هستی؟” پس از بحثی طولانی و پر از اشک و فریاد، مادرم گفت که باید با دایی‌ام، برادرش، مشورت کند.

در اعماق خواب، مشتاقانه منتظر دیدار دایی‌ام بودم. وقتی او از راه رسید، مادرم با صدایی گرفته، ماجرا را برایش تعریف کرد. در حالی که سه نفری در اتاق نشسته بودیم و درباره این فاجعه هولناک صحبت می‌کردیم، ناگهان متوجه سایه‌ای پشت در شدم. با احتیاط، در را باز کردم و با صحنه‌ای غیرمنتظره روبرو شدم: دختر عمه‌ام، خواهرم، تمام حرف‌های ما را شنیده بود. چاره‌ای جز این نداشتیم که با همکاری مادرم و دایی‌ام، او را به داخل بکشیم و دست و پایش را ببندیم. مادرم نمی‌خواست به او آسیبی برساند، اما من، با قلبی سرشار از نفرت و کینه، بار دیگر دستانم را به خون آلوده کردم و او را به قتل رساندم. نمی‌دانم چرا این کالبد این‌قدر عصبانی بود و می‌خواست به همه آسیب برساند. گویی نیرویی شیطانی در وجودم رخنه کرده بود و مرا به سوی تباهی می‌کشاند. وقتی مادرم با وحشت پرسید چرا این کار را می‌کنی، با لحنی سرد و بی‌احساس پاسخ دادم: “اگر توی کار من دخالت کنی، تو را هم خواهم کشت.”

این خواب، تجربه‌ای شگفت‌انگیز و در عین حال ترسناک بود. تا به حال روحم به کالبد شخص دیگری نرفته بود و این سفر در دنیای تناسخ، پرسش‌های بی‌شماری را در ذهنم برانگیخت. کنجکاو بودم که بدانم ادامه این خواب چه می‌شود، چرا این دختر این‌قدر عصبانی است و می‌خواهد به دیگران آسیب برساند. آیا او قربانی گذشته‌ای تلخ است؟ یا نیرویی اهریمنی او را به این راه کشانده است؟ شاید پاسخ این سؤالات، در اعماق ناخودآگاه من نهفته باشد

زندگی پس از مرگتناسخ
۷
۰
تولید محتوای الکترونیک
تولید محتوای الکترونیک
محتوا های جذاب و آموزنده ای در این پیج خواهی آموخت محتوای بروز دنیای علم و فناوری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید