اخیراً «برنامه مطالعات ایرانی دانشگاه استنورد» به مناسبت جشنواره هنرهای ایرانی این دانشگاه، نمایش «چهارراه» اثر بهرام بیضایی کارگردان و نمایشنامهنویس شناختهشده ایرانی را که چند سالیست در آمریکا سکونت دارد، دوباره بر روی پرده نمایش داد. این آخرین اثر بیضاییست که در سال ۱۳۹۷ اجرا شده و فیلم اجرای آن در ساعات خاصی از طریق کانال یوتیوب مؤسسه در دسترس است.
بیضایی کسیست که فارغ از نظرمان در مورد او، باید همه آثارش را ببینیم. او حلقه اتصالیست میان ما و هویتمان. به قول برخی، «آخرین سنگر» است. یا به قول من، آخرین «پلی» است که هنوز خراب نشده. برای هنرمندانی چون او، زندگی در غربت و کار کردن در آنجا، فارغ از همه آزادیها، عذاب است. و این موضوع در «چهارراه» به وضوح نمایان شده. وطنش او را طرد کرده، اما او عشقی «یک طرفه» به آن دارد و با این موضوع «مشکلی هم ندارد.»
معلوم است که دائم در مورد ایران فکر میکند و میخواند و مینویسد. همان «وطن» که جز اسمی از آن باقی نمانده. نام «وطن» هربار که در نمایش به زبان میآید، در عبارتی متناقض و بیمعنا قرار گرفته. دیالوگها مملو از تنافضاند. مثلاً «سیگارِ ترکِ سیگار،» که آدم را یاد جملاتی آشنا همچون «آزادی بیان در چارچوب دین» یا «نقد به دور از سیاهنمایی» میاندازد. در واقع لغات و ضدشان، هر دو بیمعنا شدهاند. شهروندان همه گمگشته و بیهویتاند، و در هزارتوهای بیپایان دنبال پاسخهایی میگردند که شاید هیچ گاه یافت نخواهند شد.
چهارراه کجاست؟ محل گذر است. جایی که زمانی باغی زیبا در آن بوده، اما از آن باغ دیگر جز کلیدی باقی نمانده. و ای کاش که به جای باغ فقط کلید گم شده بود. ماهیت آن دیگر عوض شده. باید خانه باشد، اما نمیتواند. خانه بیخانمانها و دربهدران است. سرِ گردنهاست. مامَن خیابانگردان، ولگردان، و آدمهایی که نیازی به گفتگو با یکدیگر نمیبینند. اگر هم بخواهند با هم حرفی بزنند، وقت زیادی ندارند. مگر آنها که از «گذشته» همدیگر را میشناختند و در همین گذشته محبوساند. مثل زن و مردی که یکدیگر را به ناگاه و کاملاً اتفاقی ملاقات میکنند و تصمیم میگیرند در کافهای همان نزدیکی بنشینند و خاطرات را زنده کنند. کافهای که منوی کاملی دارد، اما غذایی در آن یافت نمیشود.
دیگر به چه زبانی بگوید؟ «چهارراه» آینه تمامنمای زندگی ما ایرانیان است. همه ما بازیگران و عابران آنیم. ما دلقکان این نمایش تلخ، تا اطلاع ثانوی مردهایم، آن هم به خاطر یک تصادف. صرفاً به خاطر یک تصادف. حادثهای که مرگ دستهجمعی همه ما را نه در زندگی واقعی، بلکه در نمایش رقم زده، که متاسفانه، مرگی «واقعیتر» است. با این حال، بیضایی هنوز امیدوار است. و دقیقاً به همین دلیل نام یکی از شخصیتهای داستانش را «امید» میگذارد. و نکته دیگر اینکه، بر خلاف «وطن» که بارها در نمایش تکرار میشود و نامش را بر روی همه چیز میتوانید ببینید(روزنامه وطن، کافه وطن، سیگار وطن و غیره)، حتی یک بار هم نام ایران برده نشده و همین خوب است. همین یک لغت برایمان باقی مانده: ایران.
به نظر من «چهارراه» قدرت و درخشش بهترین آثار بیضایی را ندارد. به جز بازیها که پارهای اوقات بسیار تصنعیست، دیالوگها و استعارهها نیز در برخی مقاطع بسیار دم دستی شده. مدت زمان آن هم نسبتاً طولانیست(دو ساعت) و میتوانست کوتاهتر از این باشد. نزدیک شدن به چنین موضوعاتی کاریست بسیار دشوار که البته بیضایی بارها از پسِ آن برآمده. اما به عقیده من این بار به علت تکرار مکررات و اشاره به موضوعاتی که هر ایرانی آنها را میشناسد و به طور مداوم در مورد آنها میاندیشد و زندگیشان میکند، اجازه تخیل به بیننده داده نمیشود و این نقص بزرگ کار است. همه چیز آشناست، هر نمادی به سادگی و سرعت قابل شناخت است و بین دال و مدلول رابطهای مشخص و تناظرگونه برقرار است. این، همانطور که گفتم، ارتباط بیننده را با اثر مختل میکند و به او اجازه اندیشیدن بیشتر نمیدهد. دلیلش هم شاید این باشد که داستان این بار مثل «ارداویرافنامه» یا «مرگ یزدگرد» در گذشته اتفاق نمیافتد، بلکه در همین دهه هشتاد خودمان است.
به هر روی، «چهارراه» همچنان بیضایی را به یادمان میآورد. لحنها درخشان است و بسیاری از دیالوگها همچون آثار پیشین او استادانه نوشتهشدهاند. باید دست عباس میلانی را بوسید که هنوز این «آخرین سنگر» را در استنفورد حفظ کرده. به همه شما هم توصیه میکنم این کار را ببینید، چون بیضایی را باید دید.