ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین صادقیان
امیرحسین صادقیان
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

درباره کتاب «تجدد آمرانه: جامعه و دولت در عصر رضاشاه»

تجدد آمرانه- تورج اتابکی
تجدد آمرانه- تورج اتابکی


یک آدم بدوی را تصور کنید که با رجوع به شهر، به ناگاه متوجه تفاوت فاحش ظاهری خود با شهروندان «متمدن» می‌شود. او متوجه می‌شود که نمی‌تواند مثل آن‌ها بدون لهجه صحبت کند. پوشش‌ش با آن‌ها تفاوت اساسی دارد و می‌پندارد که به این دلیل در میانشان پذیرفته نمی‌شود و جزئی از آنان محسوب نمی‌گردد. از این روی، می‌کوشد تا پیش از هرچیز، با شتاب برای خودش یک کت و شلوار نو دست و پا کند و بدین ترتیب علی‌الحساب همرنگ جماعت شود. پس از آن، سعی می‌کند تا حد ممکن زبان «تمدن» را یاد بگیرد و خودِ پیشین و لهجه‌اش را نیز کنار بگذارد. این دقیقاً کاریست که رضاشاه با ایران انجام داد. از این منظر است که تلگراف عجولانه او مبنی بر دستور تعویض کلاه به فروغی را- که از ترکیه فرستاد- می‌توان بهتر فهمید. او و مصطفی کمال آتاتورک، هر دو چنین دریافتی از پیشرفت داشتند: یکسان‌ شدن با غربی‌ها از همه جوانب، هرچه زودتر و به هر قیمتی.
«تجدد آمرانه، جامعه و دولت در عصر رضاشاه» مجموعه مقالات نوشته شده در چنددهه اخیر است که به تحلیل اجتماعی- سیاسی پروژه مدرن‌سازی در ایران رضاشاه و ترکیه آتاتورک می‌پردازد. مقایسه تطبیقی توسعه آمرانه در دو کشور همسایه از زوایای مختلف(مثلاً عوض کردن لباس و کلاه، رابطه دولت نوپا با روحانیان، نحوه شکل‌گیری احزاب، سره‌خواهی در زبان، رشد ناسیونالیسم، و…) نخ تسبیحی‌ست که این مقالات را به همدیگر متصل کرده است.

این مقایسه در نهایت ما را بدان نتیجه می‌رساند که فرایند اصلاحات در ترکیه به دلیل پشتوانه اجتماعی قوی‌تر آن و همچنین سابقه اصلاحات سیاسی پیشین(دوره تنظیمات)در خلافت عثمانی، متمرکز‌تر و موفق‌تر از ایران بوده است. با این حال، در مجموع شباهت‌های بین این دو فرایند بسیار بیش‌ از تفاوت‌های آن‌هاست.
برداشت من این است که هر دو رهبر- رضاشاه و آتاتورک- از نوعی خود-حقیر-پنداری فرهنگی رنج می‌برده‌اند که حاصل مناسبات اجتماعی دوران پسا‌استعماری بوده است. انگار می‌خواسته‌اند کشورشان از همه لحاظ «شبیه» غربی‌ها باشد تا به قول رضاشاه، دیگر کسی آن‌ها را «مسخره» نکند. درک هر دو حاکم از پیشرفت، به طرز عجیبی معطوف بر نوسازی «ظاهری» بوده است. هر دو فرهنگ‌های بومی و تنوع آن‌ را دشمنی در مسیر نو شدن می‌دانسته‌اند و با مذهب و روحانیت نیز تا آنجا که شد دشمنی ورزیدند، چرا که این از نظر آن‌ها نتیجه اجتناب‌ناپذیر نوسازی بود.

این دو رهبر اصلاحگر(به خصوص رضاشاه)، به هیچ عنوان درکی از مبانی فکری و فرایندهای بومی مدرنیته در غرب نداشتند و تصور می‌کردند پیشرفت از طریق ترویج فن‌سالاری صرف امکان‌پذیر است. این ایده که ما باید طابع‌النعل بالنعل مسیر توسعه را همانند غربی‌ها طی کنیم، می‌توانست مفیدتر از آب در آید اگر توسعه سیاسی نیز مدنظر قرار می‌گرفت. متاسفانه حکومت رضاشاهی همچون اسلاف آن، در نهایت به خودسری گرایش پیدا کرد و هرآنچه را دستاورد مشروطه بود نیز پایمال کرد. درست است که پروژه رضاشاه کاملاً ناکام نماند، اما به گفته نویسندگان کتاب، می‌توانست بسیار متمرکزتر و تاثیرگذارتر پیش برود. البته در اینجا تفکرات سیاسی حاکم بر اروپا در دوران بین دو جنگ را نیز، که طی آن فاشیزم همچنان دلربا بود، باید در نظر گرفت. همچنین، تفکر نخبگان که قاطبه آنان نیز در بدو امر با شاه همکاری کردند، بیشتر معطوف بر نوعی «نظم‌خواهی» بود تا آزادی‌خواهی. به همین دلیل است که آزادی تنها هنگامی مورد توجه‌شان قرار گرفت که به تدریج طرد شدند.
در کنار این ظاهرسازی، نوعی تمرکزگرایی و یکسان‌سازی نیز مد نظر قرار داشت. این موضوع به خصوص برای من بسیار عجیب است و نمی‌دانم چرا مثلاً در ایران، آنقدر توحش و بی‌تدبیری نسبت به ایلات و عشایر صورت گرفت، تا جایی که ارتش تحت امر شاه بسیاری از آنان را مجبور به یک‌جانشینی کرد و رهبرانشان را کشت. شاید نظامی بودن شاه و درک پادگانی‌اش از «نظم» را بتوان دلیل اتخاذ تصمیم‌های این‌چنینی در جهت یکسان‌سازی ظاهری اقوام مختلف دانست. در هر صورت، راه آتاتورک نیز کمابیش به همین صورت طی شد. هرچند، عاقلانه‌تر، مداراجویانه‌تر، و با مشارکت اکثریت سکولار کشور.

به گواه نویسندگان کتاب، رضاشاه در هیچ دوره‌ای از سلطنت خود کوچکترین تلاشی در جهت جلب مشارکت توده‌ها نکرد و در واقع آن‌ها را داخل آدم به حساب نمی‌آورد. او جداً می‌پنداشت که توده‌ها نمی‌توانند خودشان برای خودشان تصمیم بگیرند و باید توسط مصلحی چون او «هدایت» شوند. این طرز تلقی متاسفانه بانی بسیاری از مشکلات بعدی نیز شد. فقط به عنوان یک نمونه، دشمنی او و ارتش با روحانیان و اذیت و آزار آنان در نهایت منجر به تقویت‌شان شد، به نحوی که نتیجه آن را در انقلاب ۵۷ مشاهده کردیم. این که چطور سیاست‌های رضاشاه در ارتباط با دین نتیجه عکس داد، موضوع یکی از مقالات مفصل کتاب است.

در انتهای کتاب نیز مقاله‌ای می‌خوانید که آنچنان به موضوع ربط مستقیم ندارد، هرچند بسیار روشنگر و جالب توجه است. این مقاله در مورد قرارداد ۱۹۱۹ است که در زمان نخست‌وزیری وثوق‌الدوله، پیش از کودتای رضاشاه و پس از اتمام جنگ بین‌الملل اول میان ایران و انگلستان بسته شد. از این تفاهم‌نامه‌ معمولاً به عنوان «خیانتی بزرگ» و «فروش ایران به انگلستان» یاد می‌شود. اما بررسی‌های پژوهشگرانه نویسنده نشان می‌دهد که ۱۹۱۹ نه‌تنها خیانت نبود، بلکه می‌توان از آن به عنوان یک شاهکار دیپلماتیک در سیاست خارجی ایران یاد کرد. از این جهت نیز خواندن کتاب می‌تواند به درک ما از تاریخ معاصر عجیب و غریب کشورمان کمک کند و مسائلی را روشن کند. در مورد این کتاب همچنان نکات ناب و جذابی وجود دارد که می‌توان بدان‌ها اشاره کرد، اما بهتر است همین‌جا نوشته را تمام کنم تا خودتان آن‌ها را در متن اصلی بخوانید.

نقدکتابتاریختورج‌اتابکیرضاشاهآتاتورک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید