ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین محتشم
امیرحسین محتشممن امیرحسین هستم.یک شنونده در حوزه مشتریان و کسب و کار، آموخته هام و تجربیاتم رو با شما به اشتراک میگذارم.
امیرحسین محتشم
امیرحسین محتشم
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

تصادف عاشقانه من

اون روز مثل هر روز دیگه، بعد از یه روز کاری طولانی، پشت فرمون 206 مشکیم نشسته بودم و تو ترافیک سنگین بزرگراه نواب گیر کرده بودم. هوا گرگ و میش بود، چراغ‌های قرمز ماشین‌ها مثل رد خون تو شب می‌درخشیدن. صدای بوق ممتد، موسیقی رادیو آوا و خستگی روز، همه با هم قاطی شده بودن.

ترافیک سنگین بزرگراه نواب > تونل توحید
ترافیک سنگین بزرگراه نواب > تونل توحید

توی اون ترافیک خسته‌کننده، معمولاً فقط به ساعت جلو داشبورد نگاه می‌کردم و زیر لب فحش میدادم به همه. اما اون روز یه اتفاق ساده، مسیرم رو عوض کرد. کنارم یه پژو نقره‌ای ایستاده بود. راننده‌اش دختری بود با موهای مشکی، لبخند کم‌رنگ و نگاهی که نمی‌دونم چرا اون‌قدر آشنا به نظر می‌رسید. شاید چون از اون نگاه‌هایی بود که انگار تو رو می‌خونه، نه اینکه فقط ببینه‌ات.

اولش فقط یه نگاه بود. اما بعد چشم‌هامون قفل شد. نه به‌زور، نه از روی کنجکاوی… یه جور حس بی‌اختیار. انگار زمان کند شد. صدای بوق‌ها محو شدن، ترافیک ایستاد، و فقط اون نگاه موند. چند ثانیه طول کشید یا چند دقیقه؟ نمی‌دونم. فقط یادمه لبخند زد، یه لبخند نصفه‌نیمه که بیشتر از هزار حرف معنا داشت برام.

از پشت شیشه، دستش رو بالا آورد، مثل یه سلام بی‌صدا. منم ناخودآگاه لبخند زدم. یه چیزی بین ما شکل گرفت؛ یه حس سبک، شبیه نوجوانی، شبیه اولین‌بار.

نمی‌دونم چی شد که ناگهان پام از روی ترمز بلند شد. ماشین با یه حرکت آروم خورد به سپر عقب ماشین جلویی. صدای "تق" کوچیکی اومد، نه اون‌قدری که آسیب بزنه، ولی کافی بود تا من از رویا بپرم.

راننده جلویی پیاده شد. مردی بود حدود چهل‌وچند ساله، چهره‌اش آفتاب‌سوخته، با سبیل‌های ضخیم و چشم‌های عصبانی. اومد سمت من، منم با استرس از ماشین پیاده شدم و گفتم: «ببخشید آقا، حواسم پرت شد.» هنوز جمله‌ام تموم نشده بود که اون دختر هم از ماشینش پیاده شد، نگران نگاهم کرد و گفت: «خوبی؟»

مرد با اخم پرسید: «پرت چی بودی؟ خواب بودی؟»

گفتم: «نه والا… عاشق شدم مثل اینکه.»

چند ثانیه سکوت شد. بعد اون مرد، جدی جدی نگاهم کرد و یه لبخند ناگهانی زد و گفت: «آها! عاشقی؟ پس مبارکه!» و همون‌طور که برگشت سمت ماشینش، زیر لب خندید و گفت: «یاد جوونیم بخیر!»

ما هم زدیم زیر خنده. خنده‌ای از ته دل، اون‌قدر بی‌دلیل و صادق که کل خستگی روز از تنم در رفت. حالا ماشین های پشت سری دستشون رو مگه از بوق برمیداشتن.

دختر گفت: «خب، حالا چی کار کنیم؟ تصادف کردی به خاطر من، باید یه قهوه بدهکار باشی.»

من هم گفتم: «فقط اگه اجازه بدی بازم ببینمت، قول می‌دم دیگه پام رو از ترمز برندارم!»

اون شب، برای اولین بار بعد از مدت‌ها، حس کردم زندگی چقدر می‌تونه ناگهانی، زیبا و بامزه باشه.

شماره‌هامون رو رد و بدل کردیم. همون قهوه، شروع یه رابطه شد. ماه‌ها بعد، بارها با هم از اون مسیر رد شدیم. هر بار که می‌رسیدیم جلوی تونل توحید، بی‌اختیار خنده‌مون می‌گرفت. اون نقطه برای ما شد نماد یه آغاز یه تصادف عاشقانه، بی‌خطر اما فراموش‌نشدنی.

ده سال از اون روز گذشته. هر کدوم مسیر خودمون رو رفتیم، زندگی، ما رو به دو جهت متفاوت برد. اون آمریکا و من ایران.

اما هنوزم وقتی ترافیک نواب قفل می‌شه و چراغ‌های قرمز ماشین‌ها چشمک می‌زنن، ناخودآگاه پام محکم‌تر روی ترمز می‌مونه. لبخند می‌زنم و زیر لب می‌گم:

آره، بعضی تصادف‌ها ضرر ندارن... بعضیا فقط دل رو تکون می‌دن.
#دنده عقب با اتو ابزار


«آره، بعضی تصادف‌ها ضرر ندارن... بعضیا فقط دل رو تکون می‌دن.»

دنده عقب با اتو ابزار
۱۷
۱۰
امیرحسین محتشم
امیرحسین محتشم
من امیرحسین هستم.یک شنونده در حوزه مشتریان و کسب و کار، آموخته هام و تجربیاتم رو با شما به اشتراک میگذارم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید