بسه دلیل!
بسه دلیل!
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

اولی

اولی ها اومدن که بمونن و نرن. کارشون اینه. میان و نمیرن. نه اینکه نمیخوان برن، نمیتونن برن. مهم نیست کی یا چی باشه. هیچوقت نمیره. در عوض تبدیل به یه حفره تو خالی تو ذهنت میشه،حفره ای عمیق. حفره ای که هیچ خاطره ای جا شو نمیگیره. هر چقدم قدیمی و کهنه باشن، پررنگ ان، رنگارنگ ان. بعد از اولی ها بقیه تکرار میشن. میان و میرن ولی تو بازم میگی هیچکی اولی نمیشه. اصلا تمام علایق و نفرت های ما از اولی ها شکل میگیرن. اینکه یکی توت فرنگی دوست داره و یکی نه ، برمیگرده به اینکه اولین باری که توت فرنگی خورده خوشمزه بوده یا گندیده.


ولی تو رسیده و آبدار بودی. همون روز که تو کافه دیدمت فهمیدم. از اون میوه های ممنوعه ای بودی که تا به اون روز سمتشون نرفته بودم.

وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کنی سفارش "کارامل ماکیاتو "دادی ،یعنی فرق داشتی. همون همیشگی من رو میخواستی.میخواستم تو چشات زل بزنم بگم "تو خود منی" ولی جلدی رفتی دم پنجره نشستی و هدفونتو گذاشتی گوشتو کتابتو دراوردی. اخوان رو میگم. آخ که چقد میمیرم واسه شعر های اخوان. اون موقع نه ها وقتی که رفتی عاشقش شدم.

اخوان ثالث!
اخوان ثالث!


موهاشم که "نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده" با فرق باز و اصلا هم مقنعشو ننداخته بود پشت گوشش!

ساده بود، مثه زنای داستان کلیدر، از اونا که دل محمود دولت آبادی رو میبرن.


باید چشماش رو میدیدم ولی سرشو بالا نمیاورد. سر به زیر بود مثه خودم.

شماره فیش هارو میخوندم تا بیان قهوشونو ببرن، ولی ماله اونو خودم باید میبردم.

داشت اخوان میخواند،

بدون اینکه سرشو بالا بیاره تشکر کرد.

منم که لج باز دست بردار نبودم، اومده بودم چشماشو ببینم نکه تشکرشو بشنوم.

گفتم ببخشید خانوم؟

سرشو بالا آورد و منتظر بود چیزی بگم،

اما چشمان قهوه ای روشن و سبزه ی صورتش همراه با مژه هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت، طوری که آب دهانم هم پایین نرفت، چه برسه به اینکه بخوام کلمه ای بگم.

میخواستم بهش بگم " ای موسی دهانم دوختی،وز پشیمانی تو جانم سوختی" ولی نشد.

خجالت کشید و سرش پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد تا لو بره چقدر دست و پام رو گم کردم.

از فرداش یک تخته سياه کوچک گذاشتم گوشه ای از کافه و شعرهای اخوان رو روش مینوشتم!

هميشه می ایستاد و با دقت شعر ها را میخواند و به ذوقم لبخند میزد.

چند بار خواستم بگم بهش که منو چه به این جلف بازی ها دختر،اینارو مینویسم تا چند لحظه بيشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم بره!

شعرهای اخوان به منوی کافه هم کشید و کم کم به در و دیوار و روی میز و ...

دیگه کافه بوی اخوان رو میداد!

همه مشتری مداری میکردن، من هم دختر رویایم مداری!!!

داشتم عاشقش میشدم و یادم رفته بود که باید تا یک ماه دیگر برگردم به شهرستان و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج عمل مادرم کنم

داشتم میشدم که نه، عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟ یادم رفته بود باید" آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم"

این یک ماهِ رویایی هم با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و کارامل ماکیاتو میخورد تمام شد!

و برای همیشه دل بریدم از بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!دل بریدم از بغل های نشده،خنده های نکرده.

مدتی بعد شنیدم بعد از رفتنم مثل قبل می اومده و میشسته کنار پنجره و قهوه اشو بدون اینکه لب بزنه رها میکرده و میرفته.

یک ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرد.

عشقه دیگه

آدم ها می رن تا بمونند..!

گاهی به آغوش یار

و گاهی از آغوش یار...



دلبرکلیدراخوان ثالثاولینزندگی
یک دانشجوی خسته از روزمرگی های خود.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید